دیشب بالاخره انیمیشن inside out رو دیدم.
واقعیتش اینه که من خیلی اهل فیلم و کارتون - به خصوص کارتون- نیستم و هر فیلمی رو باید حداقل ۱۰ بار نیت کنم که ببینم تا واقعا بشه ببینم. در مورد کارتون شاید ۱۵ یا ۲۰ بار!
راستش خیلی تو فکرم. یعنی از قبلش هم تو فکر بودم، اما بیشتر رفتم تو فکر.
مثلا تو قسمتهایی از انیمیشن که یه خانوادهی سه نفرهی خوشبخت که خیلی با هم خوبن نمایش داده میشد، به این فکر میکردم که من این خانواده رو میخوام.یه جورایی حتی برام سوال بود که میخوام یا نه. اما به غیر از اون، واقعا نمیدونسم کدوم نقشش رو. نمیدونستم دلم میخواد جای دختر اون خانواده باشم یا جای مادرش. یه جورایی احساس میکردم که شاید از من گذشته که دیگه دلم بخواد جای دختره باشم. در واقع یه آرزو که تو زمان خودش برآورده نشده و قرار هم نیست برآورده بشه. دست من هم نبوده هیچ وقت. که بخوام بهش نزدیکتر بشم. اما جای مادر خانواده میتونم باشم؟ این یکی شاید از اون آرزهایی باشه که هنوز وقتش نرسیده. شاید ۱۰ سال دیگه. اصلا شاید ۱۰ سال دیگه برآورده هم شده باشه. نمیدونم.
(۲ پاراگراف بعدی ممکنه حاوی اسپویل باشه)
یا مثلا همهش درگیر این بودم که احتمالا من sadness خودم رو پرت کردم تو اون درهی فراموشی و هیچ دوست خیالیای نبوده که نجاتش بده و یا اگه بوده، مثل خیلیهای دیگه فکر کرده sadness اگه نباشه خیلی بهتره. در نتیجه اونایی که کنترل رو دست گرفتن خشم و joy هستن. خشم دنبال یه جرقه میگرده تا از آدمها متنفر بشه و joy دائم وانمود میکنه همه چیز خیلی هم خوبه و زندگی چقدر لذتبخشه.
جزیرههام هم ریخته. شاید قسمتهایی از بعضیاشون باقی مونده باشه. اما اکثرشون ناپدید شده.
درباره این سایت