قصد برگشتن نداشتم راستش را بخواهید. آن جملهی کوتاه پست قبل را هم نوشتم که کسی نگوید چرا رفتی یا نپرسد کی برمیگردی. اما آدم گاهی سرریز میشود و دلش میخواهد بنویسد. اصلا همان موقع که پست قبلی را گذاشتم هم سرریز شده بودم و برای این که غر نزنم، رفتم.
اولش قضیه ربطی به زندگی شخصی من نداشت. خبر سیل بود و سوء استفادههای ی و اظهارنظرهای اعصاب خردکن و . عصبانی بودم. دلم میخواست به زمین و زمان بد و بیراه بگویم. دلم می خواست دق کنم. تمامی که ندارد. هر روز دارد بدتر میشود اوضاع و آدم نمیداند دلش را به چه چیزی باید خوش کند.
بعد همسایهی طبقه پایینی مرد. مرد مسنی بود که در طول این یک سال همسایگی، کلا یک بار آن هم در آسانسور دیده بودمش. یک شب تا صبح، هر نیم ساعت یک عدهای از شهرستان میرسیدند و با جیغ و دادشان من از خواب میپریدم. بعد هم تا دو سه روز انگار ختم آن مرحوم در خانهی ما بود بس که عایق صوتی ساختمانها قوی شده. در تمام آن سه روز هر ختمی که در عمرم دیده بودم جلوی چشمم بود و هر عزیزی که از دست رفته بود در آن سه روز یک بار دیگر از دست رفت.
بعدش با خبر شدم که ویزای پارمیدا آمده و برخلاف تصورمان که فکر میکردیم تا آخر تابستان ایران است، به همین زودیها دارد میرود. هر چند که اصولا حداقل من یکی باید به این دارد میرود» ها عادت کرده باشم، اما انصافا این یکی فرق میکند. ۱۰ سالی میشود که با هم دوستیم و بعضی چیزها هست که فقط او میفهمد و نه هیچ کس دیگر. بعضی رازها هست که فقط او میداند و نه هیچ کس دیگر. چون دوستان زیادی داشت، همیشه دم دست نبود، اما بود. میدانستم که هست. میدانستم که بالاخره فلان موضوع را به او خواهم گفت و حالا اگر این هفته نشد، هفتهی بعد و اگر این ماه نشد، ماه بعد. و حالا دیگر معلوم نیست دوباره کی باسد یا این که اصلا باشد یا نه.
بعدش دوباره کابوس شروع شد. کابوسهای مسخره که یادم نمیآید کی تمام شدهبودند اما میدانم که تمام شده بودند. در این کابوسها یک چیز مشترک است. نامزد سابقم پشیمان شده و من قبول میکنم با او ازدواج کنم و بقیه هم انگار هویج باشند و هیچکدام به من یادآوری نمیکنند که چه منجلابی بوده این رابطه. در همهشان هم بلافاصله بعد از عقد یادم میآید که چرا جدا شده بودم و کابوس اصلی دقیقا اینجاست: یک حس پشیمانی عمیق که نمیدانی باید با آن چه کار کنی و تا بیدار نشوی نمیفهمی واقعی نیست.
در این گیر و دار یک دلخوشی پیدا کرده بودم برای زندگی.چند و چونش را نمیگویم اما در همین حد بدانید که از دست رفت. به کل نیست و نابود شد و چیزی نماند.
خبر جالبی هم به دستم رسید. نامزد سابق بالاخره ازدواج کرد. با همان مدل آدمی که دوست داشت و با اعتراض به سادگی سر و وضعم و این که چرا آرایش نمیکنم یا موهایم را بیرون نمیگذارم و .یک عالمه تلاش کرد من را شبیهش کند. قیافهاش را که ندیدم اما از ناخنهای کاشتهشدهاش مشخص بود که دقیقا از همانهایی است که از اول میخواسته و خانوادهاش مخالفت کردهاند.
راستش هیچ حس خاصی بهم دست نداد. نه خوشحالی و نه ناراحتی و نه نفرت و نه هیچ. فقط مطمئن شدم فرضیههایم درست بوده و واقعا از اول همه چیز دروغ بوده. اما اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود که کاش ضمیر ناخودآگاهم هم این قضیه را درک کند و کابوسهایی که میبیند را محال ارزیابی کند و من از دستشان راحت شوم.
بگویم این یکی هم جواب نداد و دوباره دیشب با یک حس پشیمانی و غم عمیق از خواب پریدم و کلی دور و برم را نگاه کردم تا مطمئن شوم همهاش خواب بوده؟
خلاصهاش بخواهم بکنم، از اول سال ۹۸ تا الان یک روز هم خوشحال نبودهام. با منطق اگر بخواهم حرف بزنم باید بگویم قبلا بدتر از این هم بودهام و بالاخره حالم خوب شده. اما احساسم میگوید دلیلی برای خوب شدن نیست دیگر. اصلا همین که به جملهی قبلی فکر میکنم همهی موقعیتهای بدتر قبلی میآید جلوی چشمم و پر میشوم از نفرت و خشم.
پ.ن.: نمیدونم چند نفر این نوشته رو تا اینجا میخونن. اما نوشتنش یه کم حالم رو بهتر کرد. ممنون که تا این خط اومدی.
درباره این سایت