در مواجهه با یه آدم جدید، میگردم دنبال یه ویژگی یا علاقهی مشترک، رو همون تمرکز میکنم و باهاش ارتباط برقرار میکنم. برا همینه که معمولا هر کدوم از دوستام با یه سری از ابعاد شخصیتم کاملا ناآشناست، برای همینه که خیلی اوقات مرموز به نظر میام و برای همینه که معمولا آدمها رو خیلی زود میشناسم و اصولا اون قدر اطلاعات راجع بهشون دارم که اگه یه وقت بروز دادم، دهن دوستام باز بمونه از تعجب.
یکی میشه دوستی که زمین تا آسمون با من فرق داره، ولی داستانایی که من خوندم رو خونده.
یکی میشه دوستی که زمین تا آسمون با من فرق داره، ولی آهنگهایی رو گوش میده که من دوست دارم.
یکی میشه دوستی که زمین تا آسمون با من فرق داره، ولی عقاید مذهبیش مشابه منه.
یکی میشه دوستی که زمین تا آسمون با من فرق داره، ولی عقاید یش شبیه منه.
یکی میشه.
حالا بیاید سناریو رو برعکس کنیم. یه آدم پیدا میشه که بعد از کمی شناخت، از شدت شباهتش به خودم، دهنم باز میمونه. عقاید مذهبیش مشابهه، عقاید یش مشابهه، کتابهایی که من دوست دارم میخونه، آهنگهایی که من گوش میدم گوش میده، تو حرفاش دقیقا از اصطلاحاتی که من استفاده میکنم استفاده میکنه، شوخیهاش مشابه شوخیهای منه، علایق درسیش شبیه به منه، حرکاتش مشابه حرکات منه و
خب بریم باهاش ارتباط برقرار کنیم! مطمئنا دوست خوبی خواهد بود. احتمالا از بهترینها.
نمیشه.
چرا؟ به دلایل مسخره.
مثلا یکیش این که من هیچ کدوم از این ویژگیهایی که گفتم رو هیچجا بروز نمیدم و معمولا اون مرزی که دورم هست خیلی ازم دوره و حداقل تو چند تا برخورد اول، اگه کاملا برعکس منو نشناسن، در بهترین حالت اصلا منو نمیشناسن!(فهمیدم چی گفتما، ولی خب سخته که آسون تر بگمش :| ) اصلا فکر کن من برم مستقیم به شیوهی اول دبستان بهش بگم :میای با هم دوست شیم؟» اون چرا باید با یه آدم کاملا خنثی دوست بشه؟
یا این که از معدود ویژگیهای غیرمشترکمون اینه که برا اون آدم اصلا این شباهتها مهم نیست.
یا این که به هر دلیلی نمیخواد تو زندگیش تعداد بیشتری دوست داشته باشه.
یا یه اتفاقی میفته که اصلا راهش جدا میشه، میره. همون داره میره» های همیشگی.
یا بذارید مسخرهترینش رو بگم: جنسیت.
هیچی دیگه. همین. میخواستم بگم تو ین دنیا خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنید راه هست برای شکنجه کردن من. یکیش هم همینی که عرض کردم خدمتتون.
+ حالا هی برو :|
درباره این سایت