روز اول که رفتیم خونه‌ی مادربزرگم، یه روسری داد بهم و گفت سوغات مشهده. منم که مادربزرگم رو می‌شناسم، سعی کردم رنگ سفید روسری رو نادیده بگیرم و کلی از قشنگیش تعریف کردم و تشکر کردم.

تا بلند شدم که برم تو اون یکی اتاق و روسری رو بذارم تو چمدون، گفت: ایشالا همین بشه روسری بختت.
همون لحظه روسری رو گذاشتم رو دست خواهرم که سر راهم ایستاده بود و گفتم مال تو! و رفتم تو همون اتاقی که چمدون‌ها بودن و شروع کردم به مرتب کردن وسایلم.
چند لحظه بعد مادربزرگم با روسری اومد تو اتاق و گفت اگه اینو نگیری من ناراحت میشم.
گفتم منم هر وقت از این حرفا می‌زنید ناراحت میشم، ولی نمی‌دونم چرا باز هی میگید.
خلاصه که روسری رو گذاشتم تو چمدون و تا آخر هفته که برگشتیم تهران، دیگه خبری از این مدل آرزوها نبود. امیدوارم تاثیرش طولانی مدت باشه.

+ کسی روسری سفید نمی‌خواد؟‍♀️ بخت‌گشا، تضمینی!
+ تو این دنیا هیچ کس به اندازه‌ی مامانم و خانواده‌ش سر موضوع ازدواج منو اذیت نکردن. یه جوری که دلم می‌خواد اگه هم ازدواج کردم هیچ وقت خبردار نشن.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها