عشق و زندگی



آنها سه تا بودند. به خودشان می‌گفتند سه تفنگدار. امیرحسین و محسن و میلاد را می‌گویم.نمی‌دانم این پسرها هیچ اسم دیگری بلد نیستند برای خودشان انتخاب کنند؟ مجبورند اسم بگذارند برای خودشان اصلا؟ بابا یه کم خلاقیت داشته باشید خب! همه‌ی گروه‌های سه نفره‌شان اسمش سه تفنگدار است:|
قحط‌النسوان(بر وزن قحط‌الرجال؟) بود. از آن دوره‌هایی بود که مجبور بودم با پسرها بگردم. از این دوره‌ها در زندگی من زیاد بوده. چون نمی‌دانم چرا یا هیچ‌ نداشت، یا دخترش یک سوم من بود یا دوبرابر(از نظر سن و سال).
خلاصه که چند ماهی حداقل نصف روزم با این‌ها می‌گذشت. البته آن‌ها هم مشکلی نداشتند. من را از خودشان حساب می‌کردند. حتی گاهی زیادی از خودشان حساب می‌کردند. یادم است یک بار امیرحسین به خانم ف. (مدیرمان) گفت:"حالا که دخترها نیستند، " خانم ف. به من که کنار امیرحسین ایستاده بودم اشاره کرد و گفت:"الهه تغییر جنسیت داده؟!" و امیرحسین گفت :"نه، این فرق می‌کنه!" :|
یک بار داشتیم راجع به آشپزی حرف می‌زدیم. امیرحسین گفت:"من می‌تونم براتون خاگینه درست کنم. وسایلش رو از خونه میارم."
اسم خاگینه را در داستان‌ها زیاد خوانده بودم، اما هیچ‌وقت نخورده بودم‌. با ذوق گفتم:" آخ‌جون! کی درست می‌کنی؟" میلاد در گوشم گفت:" تو دلت میاد دست‌پخت اینو بخوری؟! من که دلم نمیاد. دستش رو می‌کنه تو دماغش و بعدم نمی‌شوره. بعد با همون دست آشپزی هم می‌کنه" . (بنده خدا را به کل با خاک یکسان کرد :)))) )
"آخ جون" ای که گفته بودم پلاسید.

 شروع کردم به قانع کردن خودم :"مگر آدم موقع آشپزی دست می‌کند توی غذا؟ حالا درست کند، حداقل بدانم چیست. بعد فکری به حال خوردن یا نخوردنش می‌کنیم."
اما امیرحسین هیچ‌وقت خاگینه درست نکرد و من هم تا ماه رمضان سه سال پیش که بابا بالاخره سر افطار خودش دست به کار شد و خاگینه درست کرد، نمی‌دانستم خاگینه چیست.
***
چند روز پیش قراربود بروم برای صبحانه نان بگیرم ولی حوصله‌اش را نداشتم. خاگینه درست کردم و یاد این خاطره افتادم. آخر این پست هم قرار بود عکس خاگینه‌ام را بگذارم. اما یادم رفت ته ماهیتابه روغن بریزم و خاگینه چسبید به کف ظرف و ور نیامد تا درسته بگذارمش داخل بشقاب و عکس بگیرم و بعد هم مجبور شدم قاشق قاشق جدایش کنم و بخورم:|
البته به محض این که خانواده‌ی گرام برگشتند خانه، من را فرستادند که برو برای ناهار نون بگیر» و خب جبران شد:))
***
خاطره‌ای که نوشتم مربوط به زمانی بود که من و امیرحسین پنجم دبستان بودیم. محسن اول راهنمایی و میلاد دوم. پدرهایمان در ماموریت بودند و همه‌ی ما با ۵-۶ نفر دیگر که از اول دبستان تا سوم دبیرستان بودند، یک مدرسه داشتیم. بعد از آن سال میلاد را دیگر ندیدم ولی خبر دارم که حدود ۲۰ سالگی ازدواج کرد. امیرحسین و محسن را هم ۴ سال بعدش دوباره دیدم و هر سه می‌خواستیم برویم پزشکی بخوانیم. به لطف فیس‌بوک، سال اول دانشگاه متوجه شدم که هر سه کامپیوتر می‌خوانیم!

+ از آن دوره و آن مدرسه خاطره زیاد دارم کلا. بهترین سال تحصیلم بود در واقع.


آقای الف. فرمودند: تو ایام فرجه رفته بودم ایروان، ولی خیلی خوش نگذشت.

جواب دادم: بسیار عالی.

البته در واکنش به قسمت اول جمله و اصلا حواسم به قسمت دوم جمله نبود:))))

بنده خدا هنگ کرد.

+ فایده‌ش این بود که بحث رو تموم کرد و رفت تو افق محو شد:))

+ seriously ! این چرا اون سفرش رو ول نمی‌کنه و هنوز هم بهش اشاره می‌کنه؟:)))


دکتر یه نگاه به عکس دندونام کرد، یه نگاه به خودشون. گفت "دندونات مشکلی ندارن." بعد با اره و تیشه افتاد به جون‌شون برای جرم‌گیری. فک کنم هر ۲۸ تا رو به انضمام زبان و حومه از دست دادم.


+ به عنوان جایزه، دارم دخل سوهان را می‌آورم.


رفته بودم نان بخرم. آقایی با پسربچه‌ی ۳- ۴ ساله‌اش قبل از من ایستاده بود و منتظر بود نان‌هایش را تحویل بگیرد. موقع رفتن، به پسرش گفت:بابا، تو چیزی نمی‌خوای؟»

با خودم فکر کردم بچه در نانوایی چه می‌تواند بخواهد اصلا؟!

پاسخ بچه اما خیلی منطقی‌تر از سوال پدرش بود. با صدای ریزی گفت:نون!»


مربوط به

پست قبل: بابا گفت در آن تظاهرات خود عمو هم پایش شکسته بوده و تا موقع برگشتن از تشییع جنازه متوجه نشده بوده.


به عمو گفته بودم برایم یک خاطره بنویسد از روزهای انقلاب. برای یک مسابقه می‌خواستمش.وقتی سوم راهنمایی بودم. چند روز بعد دو برگه‌ی دست‌نویس داد دستم و گفت:سعی کردم خلاصه باشه، اما از این کمتر نشد».

 فکر می‌کردم برگه‌ها را گم کرده‌ام. مثل بیشتر خاطرات عمو. یا آن‌ها را دور انداخته‌ام. دائم حسرتش را می‌خوردم. اما برگه‌ها را داشتم. لای یک کتاب. در همان بازار شامی که چند وقت پیش در اتاقم به راه انداخته بودم پیدایشان کردم. دست‌خط عمو و خاطره‌ای که یک روز برای من نوشته‌بود. این یکی دیگر مثل عیدی‌هایی که از او به یادگار مانده نیست که ندانم سلیقه‌ی خودش بوده یا زن‌عمو. یا مثل خاطرات مبهم من، که ندانم تا چه حد واقعی‌ست. یا مثل پیام‌های کوتاه تلگرام که سر و ته ندارد. یا حتی مثل فشردن دستم در بیمارستان، در روزهای آخر که هنوز نمی‌توانم باور کنم کاملا ارادی بود. این یکی را خودش نوشته.وقتی حالش خوبِ خوب بود. خودش نوشته برای من :)

***

آن روز صبح، با آن که بیدار شده بودم، ولی هنوز از رخت‌خوابم بیرون نیامده بودم. نمی‌دانم چرا؟ زیاد سرحال نبودم.شاید خستگی و شاید رخوت و سستی و شاید . صدای فوجی از جمعیت از دور به گوش می‌رسید. گویا مردم راه افتاده‌بودند. مثل دیروز. مثل پریروز و مثل روزهای قبل در چندین ماه گذشته. مردمی که از بیدادگری‌ها و بی‌عدالتی‌های حاکم به تنگ آمده‌بودند و مدتی بود که صدای فروخفته در گلوی خود را بی‌محابا فریاد می‌زدند.صدای مردم کم‌کم نزدیک‌تر می‌شد و من گوش و فکر به آن‌ها داشتم که ناگاه با صدای مادرم که نهیب می‌زد چرا خوابیدی؟ مردم راه افتادند. مگر نمی‌خواهی به راه‌پیمایی بروی؟ نکند ترسیدی؟» به خود آمدم. راستی شاید ترسیدم که امروز حال بیرون رفتن ندارم. ترس از درگیری‌های احتمال با ماموران شهربانی و بگیر و ببندها. به اهداف بلندی که مردم برای آن به حرکت درآمده بودند و به وظیفه‌ی مسلمانی، در برابر ظلم و جور که سکوت را برنمی‌تابد اندیشیده و سریع از جا بلند‌شده و دست و صورت شستم. لباس پوشیده از خانه بیرون زدم. مردم تقریبا به سر کوچه‌ی ما رسیده‌بودند.مردمی که از روستای قلعه‌جوق به راه افتاده‌بودند و به طرف مرکز شهر در حرکت بودند.به جمع مردم پیوستم و با آن‌ها همراه شدم.شعارهای مردم مانند هر روز خواسته‌های دور و درازشان را شامل می‌شد که عمری در سینه‌هاشان حبس کرده‌بودند. تا خون در رگ ماست خمینی رهبر ماست استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی از خون جوانان وطن لاله دمیده. مرگ بر شاه  و .»

با نزدیک‌تر شدن به مرکز شهر لحظه به لحظه بر تعداد راه‌پیمایان افزوده می‌شد. پیر، جوان و میانسال. از چهارراه فردوسی وارد خیابان فردوسی غربی شدیم و تا نزدیکی حسینیه‌‌ی عامل بزرگ پیش رفته بودیم که ناگاه ماموران شهربانی جلوی مردم را سد کردند و مانع از حرکت مردم شدند.شعارها شور بیشتری گرفت. جوانی که همراه مردم بود، خواست از سپر ماشین شهربانی بالا رفته و مردم را به آرامش دعوت کند که ناگاه ماموران شهربانی به دستور فرمانده‌شان شروع به تیراندازی کردند. مردم سراسیمه عقب برگشتند تا فرار کرده و خود را از تیررس گلوله‌ها دور کنند.در این اثنا چند نفر از جمله مذکور زخمی شدند و فردی به نام تراب صادق‌پور» که کرگری ساده از روستای قلعه‌جوق بود به شهادت رسید. من به همراه یکی از دوستان صمیم خود که در راهپیمایی کنار هم بودیم از طریق کوچه‌های پرپیچ و خم، خود را به محله‌ی حاج عظیم رساندیم. هر طرف صدای گلوله بود و بوی باروت. زنی در خانه‌ی خود را باز کرده مارا در حیاط خود پناه داد ولی علی‌رغم پناه دادن ما شروع کرد به بد و بی‌راه گفتن به راه‌پیمایان. ما که از این وضع چندان راضی نبودیم از خانه‌ی آن زن بیرون آمدیم خوشبختانه با دوستی رو‌به‌رو شدیم که در همان محله خانه‌ی متروکه‌ای داشتند. ما را به داخل خانه راهنمایی کرد.

مدتی در خانه با اضطراب و نگرانی از وضعی که پیش آمده بود - و ما هنوز از نتایج آن بی‌خبر بودیم - ایستادیم. کم‌کم صدای گلوله‌ها و رفت‌و‌آمد ماشین‌ها و مردم فروکش کرد.آرام از خانه بیرون آمده به طرف خانه‌ی خود حرکت کردیم.خیابان خلوت بود. به خانه که رسیدیم، نگرانی‌های خانواده برطرف شد.

پیچیدن خبر شهادت شهید تراب صادق‌پور، و زخمی شدن جمعی از جوانان، خون مردم را به جوش آورده بود و ار آنجا که شنیده بودند ماموان برای دستگیری زخمی‌ها به بیمارستان یورش برده‌اند و با ایستادگی دکتر محققی»، از اطبای بیمارستان، رو‌به‌رو شده‌اند،مردم دسته‌دسته به سوی بیمارستان حرکت کرده و جلوی بیمارستان تجمع نمودند و خود را برای تحویل گرفتن پیکر شهید  به خون خفته آماده نمودند. بعد از مدتی انتظار، جنازه‌ی شهید روی برانکارد تحویل مردم شد. از این لحظه به بعد، غوغایی به پا شد.لحن شعارها تغییر کرد: ولیعهدت بمیرد شاه جلاد، چرا کشتی جوانان وطن را؟ تا شاه کفن نشود، این وطن وطن نشود. وای اگر خمینی حکم جهادم دهد، ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد. توپ، تانک، مسلسل، دیگر اثر ندارد، به مادرم بگویید دیگر پسر ندارد. چول ده چیخان لاله‌لر جوانلارین قانیدی.»

فوج جمعیت به سیلی بنیان‌کن بدل شده‌بودند. توفنده و پرخروش. هم تلاش در بالا بردن جنازه‌ی شهید داشتند و هم شعارها لحظه به لحظه تندتر و پرر می‌شد. از خیابان‌های اطراف بیمارستان گذشته، به چهارراه اصلی نزدیک شدیم.در چهارراه اصلی که در نزدیکی ساختمان شهربانی بود، جوانان پر شور روبه شهربانی شعارهای تندی را سر دادند و معتمدین شهر تلاش داشتند از حرکت آن‌ها به سوی شهربانی جلوگیری کنند. بالاخره همه با هم به سوی روستای قلعه‌جوق که در چندین کیلومتری شمال شهر بود حرکت‌کردیم.در طول مسیر هر جا نظر می‌افکندی مردم بود از زن و مرد و پیر و جوان، که به دنبال پیکر شهید روان بودند. ساعتی بعد در روستای قلعه‌جوق بعد از ادای نماز بر پیکر شهید، ایشان را دفن کرده و به سوی شهر حرکت کردیم.در حالی که به وضوح مشاهده می‌شد عزم مردم برای ادامه‌ی راهی که در پیش گرفته‌بودند، بیش از پیش جزم شده‌است.

آن شب پدرم با چندین تن از مبارزان شهر زخمی‌ها را از بیمارستان تحویل گرفته و در نقاط مختلفی که قبلا پیش‌بینی کرده‌بودند مخفی‌کردند و روز بعد یکی از آن‌ها را که ماموران شهربانی به دنیال او بودند از سراب خارج کرده و به شهر میانه برده به مبارزینی از مردم میانه که آشنایی داشتند، تحویل دادند تا او را مخفی کرده و نگهداری کنند.

 و عاقبت بعد از چندین ماه مبارزه‌ی مردمی علیه رژیم ستم‌شاهی و طاغوتی پهلوی، مبارزات مردم در روز ۲۲ بهمن ۵۷ به رهبری امام خمینی شاهد پیروز را در آغوش کشید و گامی بزرگ در رسیدن به اهداف عالیه و اسلامی خود برداشت.»


آنها سه تا بودند. به خودشان می‌گفتند سه تفنگدار. امیرحسین و محسن و میلاد را می‌گویم.نمی‌دانم این پسرها هیچ اسم دیگری بلد نیستند برای خودشان انتخاب کنند؟ مجبورند اسم بگذارند برای خودشان اصلا؟ بابا یه کم خلاقیت داشته باشید خب! همه‌ی گروه‌های سه نفره‌شان اسمش سه تفنگدار است:|
قحط‌النسوان(بر وزن قحط‌الرجال؟) بود. از آن دوره‌هایی بود که مجبور بودم با پسرها بگردم. از این دوره‌ها در زندگی من زیاد بوده. چون نمی‌دانم چرا یا هیچ‌ نداشت، یا دخترش یک سوم من بود یا دوبرابر(از نظر سن و سال).
خلاصه که چند ماهی حداقل نصف روزم با این‌ها می‌گذشت. البته آن‌ها هم مشکلی نداشتند. من را از خودشان حساب می‌کردند. حتی گاهی زیادی از خودشان حساب می‌کردند. یادم است یک بار امیرحسین به خانم ف. (مدیرمان) گفت:"حالا که دخترها نیستند، " خانم ف. به من که کنار امیرحسین ایستاده بودم اشاره کرد و گفت:"الهه تغییر جنسیت داده؟!" و امیرحسین گفت :"نه، این فرق می‌کنه!" :|
یک بار داشتیم راجع به آشپزی حرف می‌زدیم. امیرحسین گفت:"من می‌تونم براتون خاگینه درست کنم. وسایلش رو از خونه میارم."
اسم خاگینه را در داستان‌ها زیاد خوانده بودم، اما هیچ‌وقت نخورده بودم‌. با ذوق گفتم:" آخ‌جون! کی درست می‌کنی؟" میلاد در گوشم گفت:" تو دلت میاد دست‌پخت اینو بخوری؟! من که دلم نمیاد. دستش رو می‌کنه تو دماغش و بعدم نمی‌شوره. بعد با همون دست آشپزی هم می‌کنه" . (بنده خدا را به کل با خاک یکسان کرد :)))) )
"آخ جون" ای که گفته بودم پلاسید.

 شروع کردم به قانع کردن خودم :"مگر آدم موقع آشپزی دست می‌کند توی غذا؟ حالا درست کند، حداقل بدانم چیست. بعد فکری به حال خوردن یا نخوردنش می‌کنیم."
اما امیرحسین هیچ‌وقت خاگینه درست نکرد و من هم تا ماه رمضان سه سال پیش که بابا بالاخره سر افطار خودش دست به کار شد و خاگینه درست کرد، نمی‌دانستم خاگینه چیست.
***
چند روز پیش قراربود بروم برای صبحانه نان بگیرم ولی حوصله‌اش را نداشتم. خاگینه درست کردم و یاد این خاطره افتادم. آخر این پست هم قرار بود عکس خاگینه‌ام را بگذارم. اما یادم رفت ته ماهیتابه روغن بریزم و خاگینه چسبید به کف ظرف و ور نیامد تا درسته بگذارمش داخل بشقاب و عکس بگیرم و بعد هم مجبور شدم قاشق قاشق جدایش کنم و بخورم:|
البته به محض این که خانواده‌ی گرام برگشتند خانه، من را فرستادند که برو برای ناهار نون بگیر» و خب جبران شد:))
***
خاطره‌ای که نوشتم مربوط به زمانی بود که من و امیرحسین پنجم دبستان بودیم. محسن اول راهنمایی و میلاد دوم. پدرهایمان در ماموریت بودند و همه‌ی ما با ۵-۶ نفر دیگر که از اول دبستان تا سوم دبیرستان بودند، یک مدرسه داشتیم. بعد از آن سال میلاد را دیگر ندیدم ولی خبر دارم که حدود ۲۰ سالگی ازدواج کرد. امیرحسین و محسن را هم ۴ سال بعدش دوباره دیدم و هر سه می‌خواستیم برویم پزشکی بخوانیم. به لطف فیس‌بوک، سال اول دانشگاه متوجه شدم که هر سه کامپیوتر می‌خوانیم!

+ از آن دوره و آن مدرسه خاطره زیاد دارم کلا. بهترین سال تحصیلم بود در واقع.





دقت کردید؟ دقت نکردید؟! حق دارید خب! هیچ دلیلی برای دقت کردن به این موضوع وجود نداشت. البته برای شما. تنها کسی که باید دقت می‌کرد، خودم بودم. حالا دارم دقت می‌کنم. دارم دست و پا زدن‌هایم و تلاش‌هایم را می‌بینم. نمی‌گویم یک ساحل آرام، ولی حداقل به یک جزیره رسیده‌ام. یا یک صخره‌ی سنگی وسط دریا.

از همان روزی که احساس کردم چقدر تنها شده‌ام و به هیچ جمعی تعلق ندارم، یک عالمه تلاش نافرجام کردم تا برای خودم یک جمع دست و پا کنم. یک گروه. نمی‌خواستم قبول کنم که دانشگاه تمام شد و من از همه‌ی گروه‌ها کنده شده‌ام. نه در آزمایشگاه خاصی با دوستان هم‌دوره‌ای پژوهش می‌کنم، نه جایی را می‌شناسم که دوست نزدیکی باشد و بخواهند مرا هم استخدام کنند. یک جمع از هم پاشیده را می‌دیدم، که خودم اول از همه از آن جدا شده بودم و حالا نمی‌توانستم به جدا شدن بقیه از این جمع ایرادی بگیرم.

همان روزها بود که پست‌های وبلاگم پر شده بود از وقایع ریز و درشت شرکتی که در آن کارآموز بودم. وای که چه عذابی بود! از آنجا متنفر بودم ولی به نظر می‌رسید تنها جایی‌ست که هنوز می‌توانم خودم را بهش بچسبانم. تا حالا برای چیزی که مطلقا هیچ علاقه‌ای به آن ندارید، تلاش کرده‌اید؟ حالا که بهش فکر می‌کنم دلم برای خودم می‌سوزد و در عین حال خدا را شاکرم که آن دوره‌ی کارآموزی لعنتی تمام شد و تلاش من نافرجام ماند!

بعدش پای سایه (سایه اسم مستعار است) به زندگی و وبلاگم باز شد. سایه آشنا بود. اما همان‌طور که از اسمش پیداست، فقط یک سایه بود و نه بیشتر. حالا هم همین است: یک سایه. اما انگار که سر ظهر یک روز تابستانی باشد. سایه به قدری کوتاه شده که دیده نمی‌شود. شما که نمی‌دانید ، اما بگذارید بگویم در یک سال گذشته یک لحظه هم فکر ورود به جمع سایه اینا» رهایم نکرد. دومین امیدم بود و دومین تلاشی که نافرجام ماند. البته سایه هنوز هم آدم خوبی‌ست، اما من نمی‌توانستم به آن جمع تعلق داشته باشم. به هیچ‌وجه.

تلاشم برای ورود به جمع سایه اینا» که نافرجام ماند، اما مگر می‌شود تلاشی به کل بی‌سرانجام بماند؟ دروغ چرا؟ راستش را بخواهید، سایه خیلی به من انگیزه داد برای کنکور. این را حتی خودش هم نمی‌داند. یعنی هیچ وقت نگفت:کنکور بده» یا کنکور آسان است» یا از این حرف‌های این مدلی. اما بخشی از دلایلی بود که باعث شد من کنکور بدهم.

من که نمی‌دانستم در مقطع جدید، اکثریت آشنا از آب درمی‌آیند. تصورم این بود که حالا بالاخره با یکی‌شان دوست می‌شوم دیگر!» روز ثبت‌نام بچه‌ها یکی‌یکی آشنا از آب درآمدند. از سارا که از همه آشنا تر بود بگیر تا طهورا و سپیده و آتنا و صابره که قبلا اسم‌شان را زیاد شنیده بودم. مهشید و فرزانه را یادم رفت. فرزانه که تقریبا تمام ۴ سال کارشناسی، کلاس‌هایش با من مشترک بود. یک سعیده‌ی ناآشنا هم داشتیم که فامیل خیلی دور از آب درآمد!

چی از این بهتر واقعا؟!

 تلاش نافرجام سوم من، وقتی بود که سعی کردم کل این ۱۵ نفر ورودی را با هم در یک گروه جا بدهم. نمی‌شد! زورم به دخترهایی که اسم بردم هم نرسید، چه برسد پسرها که هر کدام از یک دانشگاه آمده‌بودند و کلا با هم فرق داشتند. اصلا دلیلی برای تشکیل یک جمع وجود نداشت. فقط آن موقع‌هایی که دنبال استاد راهنما می‌گشتیم کمی با هم متحد شده‌بودیم که آن هم با شروع مصاحبه‌ها و مشخص شدن استاد راهنما، بعد هم تمام شدن کلاس‌ها، ترکید!

کم‌کم داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که بی‌خیال بابا! مگه کارشناسیه که ملت گروه‌گروه بشن؟!» غم‌انگیز بود اما در دوره‌ی ارشد کسی کاری به کار دیگران نداشت. این را باید قبول می‌کردم.

اما می‌دانید چه شد؟ بالاخره در همین نقطه، جزیره‌ای که گفتم سر از آب بیرون آورد و من که از دست و پا زدن خسته شده بودم، بالاخره روی ساحل نشستم. دکتر م. و دکتر خ. و دکتر ف.، هر کدام ۲- ۳ تا دانشجو گرفته‌اند و همه را سپرده‌اند به دکتر م. (استاد راهنمای اینجانب یا به عبارتی دانشمند بی‌خیال که

قبلا اینجا راجع بهش نظرتان را پرسیده بودم :دی ) که آن پروژه‌ای را که می‌خواست، به سرانجام برساند.

حالا این ماییم. ۷ نفر از آن ۱۵ نفر که چه بخواهیم و چه نخواهیم، فعلا باید باشیم. خوشبختانه در این جمع نه از آقای الف. (

که اینجا معرف حضورتان هستند) خبری هست و نه از آقای ظ. که هیچ وقت نبود و فکر کنم انصراف داد و نه از آقای ح. که از همان اول ازش خوشم نمی‌آمد. از بین دخترها هم راستش را بخواهید، من با همین سارا و سپیده و طهورا خیلی راحت‌تر بودم تا بقیه. خلاصه‌اش این‌که دکتر م. زحمت گلچین کردن جمع را طبق سلیقه‌ی من کشیدند و حالا با خیال راحت می‌توانم بگویم به یک گروه تعلق دارم و همه‌ی پرچانگی‌های بالا، برای این بود که بگویم چقدر از این اتفاق خوشحالم!



و اما ماجرای عکس:

در اولین جلسه‌ی گروه، دکتر م. داشت به آقای ی.

(که داشت پروژه‌اش را برای ما ارائه می‌داد) یک نکته را متذکر می‌شد(!) که طهورا گوشی من را گرفت و داد به آقای ع. که یک سلفی بگیر، گروه عکس ندارد!» (خودم هم نمی‌دانم چرا به خودم نگفت سلفی بگیرم! یا به آقای ع. نگفت با گوشی خودش سلفی بگیرد!) و استاد در این فاصله صحبتش تمام شد و دقیقا همان لحظه‌ای که همه آماده بودیم عکس گرفته شود، یکهو استاد را دیدیم که دارد به صورت عاقل‌اندرسفیه نگاه‌مان می‌کند!

شدیم این شکلی که در عکس می‌بینید!

بعد هم گوشی را جلوی چشم استاد دست به دست کردند و رساندند دست من :|

+سپیده در عکس دیده نمی‌شود، سارا هم آن روز نبود.

+ می‌دانید؟ گاهی فکر می‌کنم زیادی به من لطف شده. به غیر از این که جواب همه‌ی بلاتکلیفی‌هایم برای مسئله‌ی برم ریاضی یا تجربی؟» را گرفته‌ام و در همان محیط آشنای قبلی هم مانده‌ام، وارد تنها گرایشی از دانشکده شده‌ام که در آن مفهومی به نام گروه» بسیار پررنگ‌تر از باقی گرایش‌هاست.


 آقای ی. : من پروژه رو ارائه میدم، شما اسلایدها رو تو لپ‌تاپ خودتون ببینید. اینجا پروژکتور نداریم.
طهورا: بچه‌ها، صفحه‌ی لپ‌تاپ کی از هم بزرگتره؟
آقای م.: من، من، من، من!

+ به مهد کودک ۴۰۱ خوش آمدید.
+ گیرِ یه مشت دلقک افتادیم:)))


گناه حکومت‌های پیشین این بود که اموال مردم را در جهت اهداف پلید خود خرج می‌کردند. در حالی که ما این اموال را در جهت اهداف پلید آنان خرج نمی‌کنیم، بلکه در جهت اهداف ارجمند خودمان خرج می‌کنیم. و هر کس که از کمترین میزان عقل و شعور برخوردار باشد،می‌تواند تفاوت زمین تا آسمان را میان ما و آن‌ها ببیند.
پس ما کاملا سر حرف خودمان هستیم که می‌گفتیم:"ی کار زشتی است." اما اکنون به یک استثنای کاملا طبیعی که تا به حال از شدت وضوح مغفول مانده بود، تصریح می‌کنیم و جمله تاریخی خود را به این ترتیب تکامل می‌دهیم:
"ی کار زشتی است مگر برای اهداف متعالی."
به عبارت دیگر، وقتی ما پول مردم را صرف تحکیم و تقویت حکومت خودمان می‌کنیم، در حقیقت به مردم خدمت کرده‌ایم. و مردم یقینا قدرشناس و سپاسگزار ما خواهند بود.یعنی به واقع اگر بخواهیم نگاه دقیق‌تری داشته باشیم، نباید اسم ی روی این کار بگذاریم. و اگر می‌گذاریم صرفا به این دلیل است که مردم در حکومت‌های پیشین،این کار را به این اسم، صدا می‌کرده‌اند.
***
و اما در مورد آداب ی، لازم است اول یک جمع‌بندی و نتیجه‌گیری از مطالب داشته باشیم که رشته سخن از دستم خارج نشود و بعد اگر لازم شد، توضیحات بیشتر بدهم.
پس ما از آنچه قرار است بگوییم، نتیجه می‌گیریم که:
۱- اولین اصل در ی، خونسردی و اعتماد به نفس است.هیچ انسانی به مقام والای سرقت دست پیدا نمی‌کند مگر این که مال دیگران را مال خود بداند و با همان خونسردی و آرامشی که مال خود را جابجا می‌کند، اموال دیگران را به توبره‌ی خود منتقل کند.
۲- بهترین زمان برای ی، روز روشن است. یعنی زمانی که همه‌ی مردم بیدار و هوشیارند. آن کسی که شبانه و دور از چشم مردم ، اقدام به ی می‌کند، انسانی ذلیل و زبون و خاک‌برسر است. از آن گذشته، هیچ کس به جابجایی در روز روشن و ملا عام، گمان ی نمی‌برد.
۳- همیشه قبل از شروع عملیات، به نقطه‌ای در دوردست اشاره کنید و فریاد بزنید: ! ! و وقتی توجه همگان به آن سمت جلب شد، شما با آرامش به کارتان برسید.
۴- رعایت عدالت و انصاف در ی ، اصلی خدشه‌ناپذیر است.آن کس که در امر ی قابل اعتماد نباشد، در هیچ امر دیگری هم قابل اعتماد نیست. آن کسی که بخشی از درآمد ی را از همکارانش پنهان می‌کند و در جیب نامرئی‌اش می‌گذارد، یا آن کس که شریک و مقام بالادست خود را در جریان همه درآمدگی‌ها و فرورفتگی‌ها نمی‌گذارد، در حقیقت خودش زیان می‌کند و در عملیات بعدی سرش بدون کلاه می‌ماند و سرمی می‌خورد.»


منبع: سید مهدی شجاعی، دموکراسی یا دموقراضه، نشر نیستان

دو تا درس داریم این ترم که دو تا باجناق ارائه‌شون میدن. اون قدر با هم تفاهم دارن که ساعت کلاس و امتحان‌شون یکی بود و ما دو هفته دویدیم تا این دو تا رو از هم جدا کنیم و بتونیم هر دو درس رو برداریم. حالا هم که کلاس‌ها شروع شده، این باجناق سر کلاسش از اون تعریف می‌کنه، اون از این. یه راهکار بدید بین این دو تا رو به هم بزنیم، بلکه به درس و زندگی‌مون برسیم.


+ نه یه جور که بعد بیان هی بدِ هم‌دیگه رو بگن.


رویای من» از فرزاد فرخ

جان منی تو» از حجت اشرف‌زاده

خوش‌قدم» از امید

خوش‌آمدی» از جمشید

دلآرام» از حامد زمانی

مهتاب» از جهان

لب تر کن» از احسان خواجه‌امیری


از ۵شنبه دارم هی پشت هم اینا رو گوش میدم و در نتیجه یه حس سرخوشی خاصی دارم.


+ شما هم گوش کنید، شاد بشید:)

+ آهنگ شاد ایرانی هم اگه دوست داشتید معرفی کنید:)


از دانشگاه که رسیدم، بلافاصله بعد از سلام، بابا گفت:دانشگاه مریلند نمیری؟»

دارم فکر می‌کنم این که طی یک سال گذشته، از نمیشه بری» رسیدیم به معرفی دانشگاه، حاصل پیشرفت من در مذاکره‌س یا پسرفت اوضاع کشور؟


+استاد  آشنا پیدا کرده بودند در مریلند.

+ انصافا این دانشگاه با توجه به رتبه‌ش ،برای هدف‌گذاری مناسب نیست :|


استاد: بچه‌ها فهمیدین چرا این نمودار این‌جوری شد دیگه؟
ما:[سکوت]
استاد: اگه نفهمیدین تمرین بدم.
ما: نه استاد، فهمیدیم.
استاد: نه این‌جوری نمیشه. برا دوشنبه اینو شبیه‌سازی کنید، بیارید.
ما: استاد برا دوشنبه دو تا تمرین دیگه هم دادین.
استاد: چیزی نیست که این. یه روز بیشتر وقت‌تون رو نمی‌گیره!
ما: :|||
استاد: یه روز که نه. یه ساعت.
یکی از بچه‌ها: استاد، بقیه‌ی استادها هم همینو میگن، بعد هی تمرین میدن:))
استاد: این درس خیلی کار داره. تازه اولشه. شماها مگه چی دارید این ترم به جز درس من؟ یه یادگیری ماشین دارید، که خب . سنگینه، یه سیستم‌های زیستی هم دارید که سنگینه خب اومدین این رشته، بالاخره این رشته درس‌هاش سنگینه، می‌خواستین نیاین! تا دوشنبه نمودار رو شبیه‌سازی کنید.

+ همین رو یه استاد دیگه می‌گفت احتمالا شورش می‌کردیم، ولی خب، سر این کلاس زدیم زیر خنده!

از معایب بیدار موندن تا نصفه شب اینه که آدم گرسنه میشه و دلش پرتقال می‌خواد.

شاید بگید گرسنگی چه ربطی به پرتقال داره که باید بگم هیچ ربطی نداره، من در تک‌تک لحظات زندگیم دلم پرتقال می‌خواد به هر حال.


+ بچه که بودم، بهم میوه می‌دادن که دهنم مشغول خوردن باشه و ساکت شم :|


مدرسه‌ی ادبیات ثبت‌ نام کرده بودم. محتوایش تعدادی سخنرانی فلسفی-ادبی بود با چند تا از اساتید معروف ادبیات و فلسفه.مثل جناب خرمشاهی و دینانی و علی‌زمانی و چاوشی و .
یکی از سخنران‌ها دکتر علیرضا سمیعی بود. با موضوع :عشق، زندگی، امر جنسی و نظامی»
در توضیح موضوع سخنرانیش آمده بود:اما در پرداختن به مفهوم عشق، مساله‌ی جایگاه عشق زمینی موضوعی بسیار مهم است.موضوعی که اتفاقا از حکایات جالب جامعه ماست. در کمال تعجب، متون دینی و ادبی‌مان در این زمینه، از عرف جامعه تند و تیزتر و رهاتر هستند. در این برنامه می‌خواهیم عشق، زندگی و امر جنسی، و شاید بتوان گفت عشق جنسی را، از نگاه نظامی گنجوی ببینیم»
آن قسمتِ تند و تیزتر بودن متون ادبی و مذهبی از عرف جامعه» را دقیقا وقتی متوجه شدم که داشتم عنوان سخنرانی را می‌خوندم و سانسورچی درونم با هزار بدبختی پذیرفت که امرِ جنسی» را اِمِرجِنسی» یا emergency» نخواند.

+ همین الانش هم باید در جلسات روز آخر مدرسه‌ی ادبیات می‌بودم. اما مانده‌ام خانه و در تلاشم SNP های ژن GAPDH انسان را استخراج کنم.

من از کجا بدانم این حافظه چه کار می‌کند با آدم و چطور این کار را می‌کند؟ داشتم مسواک می‌زدم که خیلی بی‌مقدمه و بدون هیچ دلیل موجهی(!)، این شعر از داستان خروس زری پیرهن پری» با آهنگش شروع کرد به پخش شدن در مغزم.
دیروز زن مش ماشاالله بی‌درد

مرغای محله رو خبر کرد

پاشید براشون یه چنگِ چینه

گفت زود بخورید خروس نبینه

وقتی که چراشو پرسیدم من

گفتش با خروس زری بدم من»

دوم دبستان بودم. رفته بودیم مراسم سالگرد پدربزرگِ مادرم. وقتی برگشتیم، دیدیم آمده خانه‌مان. ما که رسیدیم، هنوز دم در بودند. این را بعدا فهمیدیم. یعنی بعدا فهمیدیم آن وانتی که دم در ایستاده بوده، وسایل خانه‌ی ما را بار زده بوده و وقتی راننده دیده از در پارکینگ داریم وارد ساختمان می‌شویم، فلنگ را بسته و رفته.

به محض این که پنجره‌های خانه را دیدیم و متوجه شدیم چراغ‌ها روشن است، گفتم: حتما آمده. مامان گفت: موقع رفتن یادتان رفته چراغ‌ها را خاموش کنید. گفتم موقع رفتن هوا روشن بود. چراغ روشن نکرده بودیم اصلا.

 بعدش زدیم به شوخی و خنده. اما واقعا آمده بود.

وقتی از پله‌ها بالا رفتیم و با درِ نیمه باز مواجه شدیم این را فهمیدیم.

البته نه پول برده بودند و نه طلا. یعنی پیدا نکرده بودند که ببرند. با خرده‌ریزهای کشوی اول مشغول شده بودند و به باز کردنِ کشوی دوم نرسیده بودند. مامان می‌گفت آن موقع بابا تازه حقوقش را گرفته بود و همه‌ی پول‌ها و طلاها در کشوی دوم بود. عوضش ضبط را برده بودند و تلوزیون و ویدیو را. با یک عالمه کارد و قاشق چنگال :|

من در اتاقم یک تلوزیون کوچک سیاه و سفید داشتم. ویدیو هم خیلی به من ربط نداشت. به جای ضبط صوت هم می‌شد از واکمن بابا استفاده کرد. آخر من آن موقع‌ها داستان گوش می‌دادم. یک عالمه کاست داستان داشتم. البته هنوز هم دارم‌شان.

پلیس آمد و انگشت‌نگاری کرد و بابا پیگیر شد. مامان هر روز متوجه نبودن یک خرده‌ریز جدید می‌شد. یک بار هم این وسط متوجه حضور من شد و گفت:هر سال نزدیک تولد تو یه اتفاق بدی می‌افتد. پارسال که پدربزرگم فوت کرد، امسال هم آمده خانه‌مان». شاید تعجب کنید، اما مامان از این جملات طلایی خطاب به من زیاد دارد. بگذریم.

چند روزی گذشت. یک روز که خواستم داستان گوش کنم، هر قدر دنبال کاست "خروس زری پیرهن پری" گشتم، پیدایش نکردم. قابش بود. خودش نبود. هر قدر دنبالش گشتیم نبود که نبود. ، کاست داستان من را هم برده بود. البته نه که کاست را ببرد، کاست توی ضبط بود.

من این داستان را خیلی دوست داشتم. باهاش بزرگ شده بودم.توی ماشین گوش داده بودم، موقع خواب گوش داده بودم، بعدازظهرهایی که مامان حوصله نداشت برایم کتاب بخواند، گوش داده بودم و . بابا دوباره آن را برایم خرید.

چند وقت بعد، پلیس ها را گرفت. یک باند معروف بودند به اسم "گودزیلا" . رومه عکس شطرنجی شده‌شان و لیست بلندبالایی از اموالی که از جاهای مختلف یده بودند چاپ کرد. عکس را تا مدت‌ها نگه داشته بودم. چسبانده بودم به در کمدم.

وسایل ما را هم پس دادند. البته فقط وسایل بزرگ را. یعنی ضبط و تلوزیون و ویدیو. خبری از قاشق و چنگال‌ها و چند تکه بدلیجات که گم شده بود، نبود. حتی کاست خروس زری من هم دیگر توی ضبط نبود.


+ لینک داستان خروس‌زری پیرهن پری».  (بشنوید، ضرر ندارد!)

+ از این داستان‌های بچگی داشتید شما هم؟

+ چی؟ آمده خانه‌تان؟


ستاره از اون آدم‌هایی بود که هر روز یه سر و وضع برا خودش درست می‌کنه. سر و وضع‌های عجیب و غریب. حجاب اصلا براش تعریف نشده بود. نه خودش مذهبی بود و نه خانواده‌ش.

دبیرستان که بودیم، عاشق شد. عاشق یکی از کارمندای مدرسه. اتفاقا آدم خوبی هم بود. واقعا آدم خوبی بود. ولی شدنی نبود. خودش اینو بهتر از هر کسی می‌دونست. اما مگه کاری می‌تونست بکنه؟ مگه می‌تونست با احساسش بجنگه؟

شبیهش شد. مذهبی شد. نمازخون شد. چادری شد.

کار ما هم شده بود این که هروقت اونو دیدیم، براش خبر ببریم. امروز اومده‌ها!» ، داشت با فلانی حرف می‌زد!» ، عصبانی شده بود» و .

این همه علاقه برام باورپذیر نبود. فکرش رو هم نمی‌کردم که مسئله این‌قدر برای ستاره جدی باشه.

سال سوم دبیرستان بودیم که اون اردواج کرد. ستاره به هم ریخت. اما چه کاری از دستش ساخته بود؟

فکر کردم: شدنی که نبود، این‌جوری حداقل کم‌کم فراموش می‌شه. شاید ستاره هم بشه ستاره‌ی قبلی. 

اما ستاره دیگه عوض نشد. مذهبی موند، نمازخون موند، چادری موند:)

ستاره ازدواج کرده. الان شاید سه سالی شده باشه. با یه آدم خوب. شبیه ستاره‌ی جدید. و خوشبخته:)


+ می‌خوام بگم همین نشدنی‌ها هم ممکنه یه تاثیراتی رومون بذارن که تا آخر عمر از بین نرن. تاثیرات خوب، تاثیرات مهم. شاید باعث بشن پیدا کنیم خودمون رو. خود واقعی‌مون رو. شاید بستگی داره به این که حس ما دقیقا چی باشه و چقدر عمیق باشه.

+ شاید یه روز از تاثیراتِ سایه نوشتم.

* ستاره اسم واقعیش نیست.


صدای بارون میاد.و دلتنگ‌ترم از همیشه.

 تنها نشستم وسط هال و سنتور رو گذاشتم جلوم که بعد از ۶ ماه یه سر و صدایی ازش دربیارم و ببینم اصلا چیزی یادم هست یا نه. مترونوم داره برا خودش سر و صدا می‌کنه بلکه من یاد بگیرم صداش رو تحمل کنم.

آهنگ بلند و زشت تلفن می‌پیچه تو خونه. فکر می‌کنم کاش خودش قطع بشه. اما شماره‌ی خونه‌ی مادربزرگه. برمی‌دارم.

مادربزرگ میگه چرا نیومدی؟

میگم فردا امتحان دارم و با خودم فکر می‌کنم: حالا یه کوییزه دیگه مسخره! ولی یادم میفته تمرین دکتر م. هم هست.

میگه ایشالا موفق باشی. ناهار خوردی؟ ما الان سفره انداختیم. اگه نخوردی بیا! یه چیزی درست کردم که تو دوست داری.ولی نمیگم چیه. دلت می‌خواد.

می‌خندم و میگم نه،بگو.

دستشو می‌گیره جلوی گوشی و به ترکی به مامانم میگه: بهش میگم ولی بعد باید براش از این قیمه بکشم ببری، برا شام بخوره.

می‌خندم، به ۶۰۰ کیلومتر مسیری که اون ظرف قیمه‌ی بیچاره باید طی کنه فکر می‌کنم و میگم: نه نگو، مرسی!

میگه ایشالا بیام خونه‌ی تو برات قیمه بپزم. کی میری خونه‌ت؟

باز می‌خندم. چی بگم؟

میگه تو میری سر کار، وقت نداری، یه روز من میام خونه‌ت قیمه می‌پزم!

باز می‌خندم. با خودم فکر می‌کنم از کجا معلوم؟ شاید لازم باشه ویزا و بلیط بگیره تا بیاد خونه‌ی من، قیمه بپزه. اون وقت میشه گرون‌ترین قیمه‌ی دنیا.

بحث میره به همون جای همیشگی.

میگه کی میری سر خونه و زندگیت؟ مصلحت بود برو ها! بفهمم مصلحت بوده و نرفتی می‌کشمت! و می‌خنده.

جوابی ندارم جز خنده. به خیال خودش داره با شوخی و غیرمستقیم منظورش رو می‌رسونه. 

لابد مامان حرفی زده. چه مصلحتی؟ چرا باید حاضر می‌شدم با آدم‌هایی که هیچیشون به من نمی‌خوره حتی حرف بزنم؟ کاش این‌ جور چیزا تو خونه‌ی خودمون می‌موند. اصلا بذار کل آشنا و فامیل فک کنن خدا هنوز پس کله‌ی هیچ کسی نزده.

 با خودم فکر می‌کنم از نظر مادربزرگ، اون قبلیه هم هنوز رد صلاحیت نشده. فقط داره ملاحظه‌ی منو می‌کنه که چیزی نمیگه. باز خدا رو شکر این وسط یه نسلی به اسم مامان و بابا هست که بخشی از این همه فاصله رو پر کنه.

مادربزرگ میگه سلام برسون. میگم ممنون، شما هم سلام برسونید. بعد هم خداحافظی می‌کنیم.

کل دلتنگیم برا خونه‌ی مادربزرگ، دیدن اون دو تا دخترخاله‌ی فندق (مخصوصا اون که به من می‌گفت مامان) ، حرف زدن ‌ها، سربه‌سر امیرحسین گذاشتن، اذیت کردن دایی‌ها و . از دلم پر می‌کشه و میره. دیگه دلیلی نمی‌بینم که اصرار کنم عید بریم پیش‌شون.

سنتور رو جمع می‌کنم و میرم سر همون تمرین دکتر م.


+ کاش می‌شد رد پای آدم‌ها رو از روی زندگی‌هامون پاک کنیم. یا حداقل از تو ذهن مادربزرگ‌ها.


آب اگر دست‌تان است بگذارید زمین، بروید این را درست کنید:
یک عدد تخم مرغ، ۲ قاشق غذاخوری کره‌ی آب شده، و سه‌چهارم لیوان شیر و کمی وانیل را باهم مخلوط کنید. بعد از یک‌دست شدن، یک لیوان آرد و کمی بیکینگ‌پودر و مقدار خیلی کمتری نمک و به میزان دلخواه دارچین بهش اضافه کنید.
بعد دو عدد سیب را تکه‌تکه کنید، و داخلش بریزید.
بعد کل این مواد را داخل یک ماهیتابه‌ متوسط که کف آن را چرب کرده‌اید بریزید و بعد از مدتی برگردانید تا هر دو طرفش سرخ شود. بعد رویش عسل بریزید و نوش جان کنید! احتمالا با بستنی هم خوب شود البته!

نکته تکمیلی: سیب را اگر رنده کنید آب میندازد، اگر زیادی بزرگ خرد کنید، موقع برگرداندن مواد از هم جدا می‌شوند. 
نکته تکمیلی ۲: شعاع ماهیتابه به اندازه‌ای باشد که وقتی مواد را ریختید، حدود دو سانت ضخامت داشته باشد.
نکته تکمیلی ۳: برای این که مطمئن شوید داخلش پخته شده، یک چوب کبریت بزنید بهش، هر وقت مواد به چوب کبریت نچسبید، یعنی پخته.

+ بیایید اینجا، نتیجه‌اش را بگویید!
+ اگر شما هم مثل من عاشق سیب و دارچین هستید، یک نوشیدنی هم از این ترکیب سراغ دارم! ولی اول باید ببینیم از این پست چقدر استقبال می‌کنید :دی

همین هفته‌ی پیش که داشتم برای عید برنامه‌ریزی می‌کردم و فکر می‌کردم چطور به این تکالیف سنگین برسم، با خودم گفتم روی هفته‌ی دوم اصلا حساب نکن! هفته‌ی دوم طبق معمول، قرار است مریض باشی و کاری جز خواب از دستت برنخواهد آمد!» بعد هم کلی کیف کردم که امسال دیگر نگذاشم بیماری غافلگیرم کند!

که خب زهی خیال باطل! در ۴۸ ساعت گذشته، چیزی به جز سه سانتیمتر مکعب نان بربری، دو لیوان چای‌نبات و دو عدد سیب چیز دیگری بیش از چند دقیقه در این معده دوام نیاورده و از زیر سه لایه پتو در خدمت‌تان هستم:|


+ حلال کنید خلاصه.

+ قرار بود پست قبلی وبلاگ غمی هم به عنوان یکی از معدود پست‌های ی امیدوارکننده‌ی بیان اینجا لینک شود.اما دیگر موجود نیست.


هر لحظه ممکنه دخترش به دنیا بیاد، بعد اومده نشسته وَرِ دلِ ما، تو استکان چای می‌ریزه، میگه بفرمایید کاپوچینو؛  سیب تعارف می‌کنه، میگه بفرمایید پیاز:|


+ کلمه کلیدی زدم براش:))))

+ البته فعلا سه تا پست داره، ولی مطمئنم خیلی بیشتر نوشتم راجع بهش. باید بگردم تو آرشیو پیدا کنم :دی


قصد برگشتن نداشتم راستش را بخواهید. آن جمله‌ی کوتاه پست قبل را هم نوشتم که کسی نگوید چرا رفتی یا نپرسد کی برمی‌گردی. اما آدم گاهی سرریز می‌شود و دلش می‌خواهد بنویسد. اصلا همان موقع که پست قبلی را گذاشتم هم سرریز شده بودم و برای این که غر نزنم، رفتم.

اولش قضیه ربطی به زندگی شخصی من نداشت. خبر سیل بود و سوء استفاده‌های ی و اظهارنظرهای اعصاب خردکن و . عصبانی بودم. دلم می‌خواست به زمین و زمان بد و بی‌راه بگویم. دلم می خواست دق کنم. تمامی که ندارد. هر روز دارد بدتر می‌شود اوضاع و آدم نمی‌داند دلش را به چه چیزی باید خوش کند.

بعد همسایه‌ی طبقه پایینی مرد. مرد مسنی بود که در طول این یک سال همسایگی، کلا یک بار آن هم در آسانسور دیده بودمش. یک شب تا صبح، هر نیم ساعت یک عده‌ای از شهرستان می‌رسیدند و با جیغ و دادشان من از خواب می‌پریدم. بعد هم تا دو سه روز انگار ختم آن مرحوم در خانه‌ی ما بود بس که عایق صوتی ساختمان‌ها قوی شده. در تمام آن سه روز هر ختمی که در عمرم دیده بودم جلوی چشمم بود و هر عزیزی که از دست رفته بود در آن سه روز یک بار دیگر از دست رفت.

بعدش با خبر شدم که ویزای پارمیدا آمده و برخلاف تصورمان که فکر می‌کردیم تا آخر تابستان ایران است، به همین زودی‌ها دارد می‌رود. هر چند که اصولا حداقل من یکی باید به این دارد می‌رود» ها عادت کرده باشم، اما انصافا این یکی فرق می‌کند. ۱۰ سالی می‌شود که با هم دوستیم و بعضی چیزها هست که فقط او می‌فهمد و نه هیچ کس دیگر. بعضی رازها هست که فقط او می‌داند و نه هیچ کس دیگر. چون دوستان زیادی داشت، همیشه دم دست نبود، اما بود. می‌دانستم که هست. می‌دانستم که بالاخره فلان موضوع را به او خواهم گفت و حالا اگر این هفته نشد، هفته‌ی بعد و اگر این ماه نشد، ماه بعد. و حالا دیگر معلوم نیست دوباره کی باسد  یا این که اصلا باشد یا نه.

بعدش دوباره کابوس شروع شد. کابوس‌های مسخره که یادم نمی‌آید کی تمام شده‌بودند اما می‌دانم که تمام شده بودند. در این کابوس‌ها یک چیز مشترک است. نامزد سابقم پشیمان شده و من قبول می‌کنم با او ازدواج کنم و بقیه هم انگار هویج باشند و هیچ‌کدام به من یادآوری نمی‌کنند که چه منجلابی بوده این رابطه. در همه‌شان هم بلافاصله بعد از عقد یادم می‌آید که چرا جدا شده بودم و کابوس اصلی دقیقا این‌جاست: یک حس پشیمانی عمیق که نمی‌دانی باید با آن چه کار کنی و تا بیدار نشوی نمی‌فهمی واقعی نیست.

 در این گیر و دار یک دلخوشی پیدا کرده بودم برای زندگی.چند و چونش را نمی‌گویم اما در همین حد بدانید که از دست رفت. به کل نیست و نابود شد و چیزی نماند.

خبر جالبی هم به دستم رسید. نامزد سابق بالاخره ازدواج کرد. با همان مدل آدمی که دوست داشت و با اعتراض به سادگی سر و وضعم و این که چرا آرایش نمی‌کنم یا موهایم را بیرون نمی‌گذارم و .یک عالمه تلاش کرد من را شبیهش کند. قیافه‌اش را که ندیدم اما از ناخن‌های کاشته‌شده‌اش مشخص بود که دقیقا از همان‌هایی است که از اول می‌خواسته و خانواده‌اش مخالفت کرده‌اند.

راستش هیچ حس خاصی بهم دست نداد. نه خوشحالی و نه ناراحتی و نه نفرت و نه هیچ. فقط مطمئن شدم فرضیه‌هایم درست بوده و واقعا از اول همه چیز دروغ بوده. اما اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود که کاش ضمیر ناخودآگاهم هم این قضیه را درک کند و کابوس‌هایی که می‌بیند را محال ارزیابی کند و من از دست‌شان راحت شوم.

بگویم این یکی هم جواب نداد و دوباره دیشب با یک حس پشیمانی و غم عمیق از خواب پریدم و کلی دور و برم را نگاه کردم تا مطمئن شوم همه‌اش خواب بوده؟

خلاصه‌اش بخواهم بکنم، از اول سال ۹۸ تا  الان یک روز هم خوشحال نبوده‌ام. با منطق اگر بخواهم حرف بزنم باید بگویم قبلا بدتر از این هم بوده‌ام و بالاخره حالم خوب شده. اما احساسم می‌گوید دلیلی برای خوب شدن نیست دیگر. اصلا همین که به جمله‌ی قبلی فکر می‌کنم همه‌ی موقعیت‌های بدتر قبلی می‌آید جلوی چشمم و پر می‌شوم از نفرت و خشم.


پ.ن.: نمی‌دونم چند نفر این نوشته رو تا اینجا می‌خونن. اما نوشتنش یه کم حالم رو بهتر کرد. ممنون که تا این خط اومدی.


در مواجهه با یه آدم جدید، می‌گردم دنبال یه ویژگی یا علاقه‌ی مشترک، رو همون تمرکز می‌کنم و باهاش ارتباط برقرار می‌کنم. برا همینه که معمولا هر کدوم از دوستام با یه سری از ابعاد شخصیتم کاملا ناآشناست، برای همینه که خیلی اوقات مرموز به نظر میام و برای همینه که معمولا آدم‌ها رو خیلی زود می‌شناسم و اصولا اون قدر اطلاعات راجع بهشون دارم که اگه یه وقت بروز دادم، دهن دوستام باز بمونه از تعجب.

یکی میشه دوستی که زمین تا آسمون با من فرق داره، ولی داستانایی که من خوندم رو خونده.

یکی میشه دوستی که زمین تا آسمون با من فرق داره، ولی آهنگ‌هایی رو گوش میده که من دوست دارم.

یکی میشه دوستی که زمین تا آسمون با من فرق داره، ولی عقاید مذهبی‌ش مشابه منه.

یکی میشه دوستی که زمین تا آسمون با من فرق داره، ولی عقاید یش شبیه منه.

یکی میشه.

حالا بیاید سناریو رو برعکس کنیم. یه آدم پیدا میشه که بعد از کمی شناخت، از شدت شباهتش به خودم، دهنم باز می‌مونه. عقاید مذهبیش مشابهه، عقاید یش مشابهه، کتاب‌هایی که من دوست دارم می‌خونه، آهنگ‌هایی که من گوش میدم گوش میده، تو حرفاش دقیقا از اصطلاحاتی که من استفاده می‌کنم استفاده می‌کنه، شوخی‌هاش مشابه شوخی‌های منه، علایق درسیش شبیه به منه، حرکاتش مشابه حرکات منه و

خب بریم باهاش ارتباط برقرار کنیم! مطمئنا دوست خوبی خواهد بود. احتمالا از بهترین‌ها.

نمیشه.

چرا؟ به دلایل مسخره.

مثلا یکیش این که من هیچ کدوم از این ویژگی‌هایی که گفتم رو هیچ‌جا بروز نمیدم و معمولا اون مرزی که دورم هست خیلی ازم دوره و حداقل تو چند تا برخورد اول، اگه کاملا برعکس منو نشناسن، در بهترین حالت اصلا منو نمی‌شناسن!(فهمیدم چی گفتما، ولی خب سخته که آسون تر بگمش :| ) اصلا فکر کن من برم مستقیم به شیوه‌ی اول دبستان بهش بگم :میای با هم دوست شیم؟» اون چرا باید با یه آدم کاملا خنثی دوست بشه؟

یا این که از معدود ویژگی‌های غیرمشترک‌مون اینه که برا اون آدم اصلا این شباهت‌ها مهم نیست.

یا این که به هر دلیلی نمی‌خواد تو زندگیش تعداد بیشتری دوست داشته باشه.

یا یه اتفاقی میفته که اصلا راهش جدا میشه، میره. همون داره میره» های همیشگی.

یا بذارید مسخره‌ترینش رو بگم: جنسیت.

هیچی دیگه. همین. می‌خواستم بگم تو ین دنیا خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنید راه هست برای شکنجه کردن من. یکیش هم همینی که عرض کردم خدمت‌تون.


+ حالا هی برو :|


همین چند روز پیش داشتم به سپیده می‌گفتم محیط آز دکتر م. با این که خیلی مردونه‌س، اما از اون محیط‌های مردونه‌ای نیست که آدم توش اذیت بشه و کاملا احساس می‌کنه که راحته. مثلا محیط شرکت دکتر ب. هم کاملا مردونه بود، ولی شخصا یک سال توش عذاب کشیدم.
داشتم می‌گفتم همین مردونه و در عین حال راحت بودن محیط، منو یاد خونه‌ی قدیمی مادربزرگم میندازه.(مردونه بودن خونه‌ی مادربزرگ رو در همین حد توضیح بدم که از ۱۴ تا نوه، فقط سه تامون دختریم)
بعد گفتم چیزای دیگه‌ای هم هست. مثلا تو خونه‌ی مادربزرگم یه راهروی عریض بود که کنارش رخت‌خواب‌ها رو چیده بودن و یه فرش کم‌عرض قدیمی وسطش پهن بود و یه طرفش هم چوب لباسی گذاشته بودن و روی چوب‌لباسی و رخت‌خواب‌ها معمولا یه تعداد تی‌شرت پسرونه بود که معلوم نبود مال کیه. توی خونه هم به خاطر قدیمی بودن یه بوی خاصی میومد همیشه. بوی خفیفی که خوب نبود، اما غیرقابل تحمل هم نبود.
حالا کنار آز دکتر هم یه اتاق خیلی کوچیک هست که یه طرفش یه فرش کم عرض قدیمی پهنه و یه گوشه‌ش رخت‌خواب گذاشتن و یه طرفش چوب لباسی و همیشه یه تعداد تی‌شرت هم اونجا هست که معلوم نیست مال کیه. و تو اون اتاق معمولا یه بوی خفیف که خوب نیست، اما غیرقابل تحمل هم نیست، پیچیده.
حالا همه‌ی اینا رو داشته باشید، امروز تو آز بودم و مشغول کار خودم که یکی از دانشجوهای دکترا اومد گفت یه کامپیوتر جدید گرفتیم و فعلا لازمش نداریم. تو هم که گاهی لپ‌تاپت رو میذاری اینجا می‌مونه که یعنی برات سخته هی ببریش خونه. پس این کامپیوتر مال تو!
به این فکر کردم که چه خوبه که حواس‌شون هست و بعد احساس کردم باز شباهت جدیدی پیدا کردم با خونه‌‌ی مادربزرگم.

پ.ن:دفعه‌ی پیش که از آز نوشتم، نمی‌دونم کی چشم‌مون زد. از اون ۶ نفری که نوشته بودم راضی و خوشحالم که دکتر گلچین کرده، تا الان دو نفر انصراف دادن و از این بابت غمگینم واقعا. اینم اضافه کنید به اون غم‌نامه‌ای که یه بار نوشتم. مخصوصا این که یکی‌شون هم‌گروهی خودم بود و الان تا حدی رو هوام. با یه نفر سومی هم فعلا لج افتادم :| امیدوارم این سری از این اتفاقا نیفته و اون فرد چشم‌زننده حداقل خونه‌ی مادربزرگ رو بذاره برا ما بمونه:)))

دیشب نزدیکای ددلاین سپیده رو مجبور کردم از یکی از آقایون هم‌دوره سوال بپرسه تو تلگرام. سپیده قبول کرد و اون بنده خدا هم خیلی با حوصله voice داد و جواب رو توضیح داد و البته وسطش نمی‌دونم چی شد که خنده‌ش گرفت و یه چیزایی رو دوباره تکرار کرد. سپیده گفت: من نمی‌دونم چرا این قدر کشش میده. 
گفتم: این دنبال بهونه بود با تو حرف بزنه. اصلا به من گفته بود یه بهونه جور کن من با سپیده صحبت کنم. منم بهش گفتم جواب فلان سوال رو آماده کن، حله!
خب این مکالمه منجر به رد و بدل شدن چند تا شکلک خنده بین من و سپیده شد و بعدش هم ظاهرا تموم شد داستان.
. اما دست روزگار.
امروز بعد از کلاس ایستاده بودم جلوی صندلیم و به شکل مسخره‌ای داشتم شارژر لپ‌تاپم رو می‌کشیدم(اصلا امکان نداشت با کشیدن از پریز دربیاد) و تصمیم داشتم بعد از این که کلاس خلوت شد برم از پریز درش بیارم.
تا این که یهو یکی دیگه از آقایون رو دیدم که کل میز رو دور زد، چند ثانیه نشست رو زمین، شارژر من رو از پریز جدا کرد، جمع کرد و داد دستم. تمام مدت من مبهوت مونده بودم که خب چرا؟
البته به موقع به حالت عادی برگشتم و با کلی خجالت‌زدگی تشکر کردم و اون بنده خدا هم رفت.
چی؟دست روزگار کجاش بود؟ اونجایی که سپیده گفت :" حالا بگو فلانی دنبال بهونه بود باهات حرف بزنه، این اومد بهت سیم داد! می‌فهمی یعنی چی؟ سیم داد بهت الهه!"

+ آقای الف. بود.

ترکیب ددلاین‌ها و سحر‌های ماه رمضان شرایط جالبی به وجود آورده. مثلا همین الان که در محضرتان هستم، یادم نمی‌آید آخرین بار کی خوابیده‌ام. و نمی‌دانم هم کی وقت خوابیدن خواهم داشت.


+ یک پست طولانی هم در ذهن دارم که احتمالا امروز بعدازظهر در اتوبوس وقت تایپ کردنش را داشته باشم.

+ خیلی منطقی و کاملا مستدل می‌دانم که وقتی یک نفر بدون حتی یک خداحافظی خشک و خالی می‌رود،دیگر نباید فکرم را درگیرش کنم. اما با فکر درگیرم چه کنم واقعا؟!

+ نوشته بود دانشمندان ژاپنی کشف کرده‌اند روزه برای از بین بردن سلول‌های سرطانی خوب است. اول از دانشمندان ژاپنی» و این که چقدر بیکارند و چقدر هر سال در مورد روزه به نتایج جدید می‌رسند و چقدر گفتن این دروغ‌ها ما را به روزه گرفتن تشویق می‌کند خندیدم، بعد یاد عمه محبوبه افتادم که در ماه رمضان بر اثر سرطان فوت کرد.


تو شهر کورها یه چشم پادشاهه» تو ذهنم بود. اما داشتم فکر می‌کردم  میم. با این شوخی‌های یخی که سر کلاس می‌کنه، یه چشم» محسوب نمیشه و ما هم کور نیستیم. ما یه سری آدم عادی هستیم و میم. هم همون قورباغه‌س که داره هفت‌تیر می‌کشه. ولی خدایا. قسمت اول این ضرب‌المثل چی بود؟! 
استاد گفت : کی نت داره؟ سرچ کنید ببینید BWT چند تا cite خورده»
از موقعیت سوءاستفاده کردم و با گوشی سرچ کردم:قورباغه هفت‌تیرکش میشه». ضرب‌المثل کامل رو صفحه‌ی گوشیم ظاهر شد:شیر که تو جنگل نباشه، قورباغه هفت‌تیرکش میشه» . یه صدایی پسِ ذهنم گفت: شیر آخه؟! » خنده‌م رو به زور تو یه لبخند جمع کردم. بعد دیالوگ یه فیلم طنز تو ذهنم پیچید : اون شیر پاکتی هم نیست!»
کلاس تموم شد.

استاد گفت:اونو ولش کن. نیست.»


+ یه سری وقایع جدا از هم که چسبوندم به هم.

+ از این دو تا ضرب‌المثل‌ هیچ‌کدوم چیزی که مدنظر من هست رو نمی‌رسونه متاسفانه.شاید اونی که تو عنوان نوشتم مناسب‌تر باشه برا این موقعیت:)))) 


هفت سالم که بود، چند هفته‌ای زانودرد شدید داشتم.

 ماجرا از اون جایی شروع شد که خونه‌ی عمه‌م بودیم و من تو آشپزخونه روی صندلی نشسته بودم و زمین آشپزخونه سنگی بود و حداقل تو اون تکه‌ای که من نشسته بودم فرش یا موکت وجود نداشت.

من رو زانوهام (چهارزانو؟ هیچ‌وقت یاد نمی‌گیرم:|) روی صندلی نشسته بودم و تکیه‌گاه صندلی سمت چپم بود و هی صندلی رو روی دوتا پایه‌ش بلند می‌کردم و خم می‌شدم به جلو. تا این که آخر از صندلی افتادم و همون‌جوری با زانو فرود اومدم رو زمین. ظاهر زانوم مشکلی نداشت، اما شدیدا درد می‌کرد.

یکی دو روزی گذشت و زانو درد من خوب نشد. یکی از زانوهام (احتمالا راست) اون قدر وحشتناک درد می‌کرد که موقع نشستن و بلند شدن، باید با دستم باز و بسته‌ش می‌کردم. رفتیم دکتر. اما نمی‌دونم چرا پیش دکتر ارتوپد نرفتیم. شاید اصلا به بابا نگفته‌بودم خوردم زمین و این زانودرد از ضربه‌س. شاید هم بابا فکر نمی‌کرد تنها علت درد می‌تونه افتادن از ارتفاعِ یه صندلی باشه. بیشتر معتقد به اضافه‌وزن بود:))

 نمی‌دونم پیش چه دکتری رفتیم. اما تشخیصش تو اون موقعیت اون قدر عجیب بود که یادم بمونه : مشکوک به تب مالت:|

 برام آزمایش خون نوشت. رفتم آزمایش خون دادم و خوشبختانه(!) تب مالت نداشتم.همون جا گروه خونیم رو هم برا اولین بار بهم گفتن و فهمیدم گروه خونیم با گروه خونی بابا یکیه.

 با جواب آزمایش برگشتیم پیش دکتر و دکتر ۷-۸ تا آمپول برام نوشت. هر دو- سه روز یه بار باید یکیش رو می‌زدم. یادم نمیاد آمپول‌ها چی بود و الان که فکر می‌کنم هیچ دلیل منطقی‌ای هم برا اون همه آمپول به ذهنم نمی‌رسه.

دو تا از آمپول‌ها رو زده بودم که در ادامه‌ی روند درمان (که برنامه‌ش کاملا دست بابا بود)، منو بردن پیش متخصص اطفال :|. نکته‌ی مثبتش این بود که گفت این آمپولا که دکتر قبلی داده برا بزرگساله و تو اصلا نباید بزنی. نکته‌ی منفیش این بود که گفت اضافه‌وزن داری :| و یه عالمه خوراکی رو برام قدغن کرد. منم رعایت کردم انصافا. یه نصفه روز :| 

بعدش اون قدر همه از مقاومت من در برابر شکلات و سس مایونز ناراحت شدن و دل‌شون برام سوخت که دیگه ادامه ندادم. مخصوصا مادربزرگم که می‌گفت این‌جوری که تو نمی‌خوری، من ناراحت میشم. آخه اون موقع ها من به جای این که رو سالاد یه کم سس بریزم، رو سس یه کم سالاد می‌ریختم :دی و این سس نخوردن خیلی به چشم میومد.

بعد از اون یادم نیست پیش دکتر دیگه‌ای رفتیم یا نه. اما یادمه از اون به بعد هر شب باید یه پماد شفاف مایل به زرد که هنوز بوش تو دماغمه رو می‌زدم به زانوم. هر شب قبل از این که بخوابم، پاچه‌ی شلوارم رو می‌کشیدم بالا و پماد در دست می‌رفتم می‌نشستم روبه‌روی بابا و با دستم زانوم رو خم می‌کردم و بابا برام پماد می‌زد.

تا پماد تموم بشه و حتی تا چند وقت بعدش زانوی من به همون شدت درد می‌کرد. آخر هم فکر کنم دیگه خودش از رو رفت و خوب شد. وگرنه من که بعید می‌دونم اون دکتر متخصص اطفال هم داروی به درد بخوری به من داده بوده باشه!

 

+ من نمی‌دونم چند کیلو بودم اون موقع، ولی ظاهرم خیلی معمولی‌تر از این حرفا بود.(دو،سه سال بعدش رسیدم به ۳۰ کیلو) اضافه وزن آخه؟! اونم در حد زانودرد؟ فک کنم بابام با دکتر هماهنگ کرده‌بود از قبل :دی

+ می‌خواستم بیام از دلتنگی عمیقم بگم. از این که نمی دونم برای کی دلتنگم و از این که نمی‌دونم چی کار باید براش بکنم. اما بابا رو دیدم که تو هال نشسته بود و داشت به مچ پاش پماد می‌مالید مثل هر شب قبل از خواب. یاد اون روزها افتادم. اومدم اینا رو نوشتم. حالا اونم بعدا می‌نویسم :دی‌تر

+ یه دلیل دیگه هم داشت. زانوم به شکل مشکوکی درد می‌کنه. همین‌جوری یهویی از چند ساعت پیش.



۴ ساعت تو همایشی با این موضوع بودیم و هر دقیقه‌ش اون قدر جذاب بود که با وجود امتحان سنگین پنج‌شنبه، حتی فکر خارج شدن از سالن رو هم نکنیم. (در اصل قرار بود همایش دو ساعت و نیم باشه و ما هم رفته بودیم دانشگاه که درس بخونیم!) 

برخلاف انتظارم، صحبت‌های حاضر در همایش خیلی منطقی بود و به دلم نشست. می‌تونم بگم منعطف‌ترین سخنران هم خودش بود و در برابر نظر مخالف جواب‌های واقعا قابل قبولی می‌داد.(شخصا کم دیدم چنین چیزی رو. برخلاف برعکسش که متاسفانه به وفور موجوده.)

 به عنوان کسی که از قرار معلوم با تکامل خیلی سروکار داره و در عین حال رو وجود خدا خیلی حساب باز کرده، یه جورایی دوست داشتم تکامل و خداباوری تناقضی با هم نداشته باشه و از نظر ایشون هم نداشت(برام غیرمنتظره بود). پایان‌نامه‌ی دکتراش در مورد تکامل بود و قبل از مقایسه‌ی تکامل و خداباوری، ۳ نوع خداباوری رو معرفی کرد.(تنها جایی که یادداشت برداشتم، همین انواع خداباوری بود :دی)

 اما جالب‌ترین نظر رو یکی دیگه از سخنران‌ها داشت:

" آیا من به نظریه‌ی تکامل داروینیسیم معتقدم؟ بله قطعا معتقدم.

آیا تکامل داروینیسم با خداباوری ناسازگاره؟ بله ، قطعا ناسازگاره.

آیا من می‌تونم خداباور باشم؟ بله، می‌تونم.

آیا این یک تناقض نیست؟ چرا هست.

واقعیت اینه که ما آدم‌ها همیشه درگیر تناقض‌هایی از این دست هستیم. چون توی این دنیا تنها موجوداتی هستیم که هم بازیگریم و هم تماشاچی."

ادامه‌ی صحبت‌های ایشون هم در همین حد متفاوت و جذاب بود. اما دیگه همه رو نمی‌تونم بنویسم :دی
با کسی که این دیدگاه رو ارائه داد از قبل آشنایی داشتم و اصلا دلیل اصلی حضورم تو این همایش بود. ترم پیش چند جلسه‌ای شاگرد ایشون بودم و از همون موقع عاشق نگاه متفاوتش به مسائل شده بودم.(واقعا نمی‌دونم چرا دارم حتی در مقابل گفتن مخفف اسمش هم مقاومت می‌کنم!)
یه جورایی وجود چنین آدمی و شنیدن صحبت‌هاش باعث میشه به خودم حق بدم که گاهی به تناقض بخورم و نترسم.
در کل شرکت تو چنین همایشی تجربه‌ی واقعا جالبی بود. نظرات متفاوت، استدلال‌های متفاوت و زاویه‌ دید‌های متفاوت.(که من عاشق این آخریم!)

+ اگه بتونم از فکر همایش دیروز بیام بیرون و به امتحان فردا برسم، قطعا  خیلی خوشحال خواهم شد!

میرم تو بخش songs و shuffle all رو می‌زنم و میرم دنبال کارام. چند ثانیه بعد حواسم دوباره به آهنگ جمع میشه.

سالار عقیلی می‌خونه:زان شبی که‌م وعده دادی وعده دادی روز وصل، زان شبی که‌م وعده دادی وعده دادی روز وصل، روز و شب را می‌شمارم، روز و شب را می‌شمارم، روز و شب.»

و من فکر می‌کنم این همون اردیبهشتی بود که مدت‌ها بود داشتم براش روز و شب می‌شمردم و هربار با شنیدن این آهنگ بهش فکر می‌کردم و بی‌اختیار لبخند می‌زدم. فقط هیچ شباهتی به چیزی که من منتظرش بودم نداره. در واقع هیچ شباهتی به هیچی نداره. و من هم به هیچ وجه دلم نمی‌خواد به چیزی که منتظرش بودم شبیه بشه. به هیچ وجه.

سالار عقیلی ادامه میده:تا نیابی آنچه در مغز من است، یک زمانی سر نخارم روز و شب.»

و من فکر می‌کنم: ولی تو قول دادی.باید به قولت عمل کنی. هر جور که شده. باید اون چیزی که تو مغزت داره می‌گذره رو یه روز بریزی بیرون بالاخره.

سالار عقیلی میگه:بس که کشت مهر جانم تشنه‌است، بس که کشت مهر جانم تشنه‌است، ز ابر دیده اشکبارم روز و شب آی روز و شب.»

و من فکر می‌کنم کاش می‌تونستم گریه کنم. کاش دوباره توانایی گریه کردن رو از دست نمی‌دادم و کاش زودتر این دوره‌ی لعنتیِ نمی‌تونم گریه کنم» که فعلا دو ماهه کش اومده تموم می‌شد. حداقل همین شعر یه راه حلی ارائه داده و من حتی نمی‌تونم ازش استفاده کنم.

سالار عقیـ.نمیذارم ادامه بده. نمی‌دونم چرا سالار عقیلی رو دوست نداشتم هیچ‌وقت. به جز یکی دو تا از آهنگ‌هاش اونم وقتایی که حوصله داشته باشم. می‌زنم آهنگ بعدی: فریاد غم - همایون شجریان» .ای سینه امشب از غمت فریاد کن، فریاااااد کن.وِی دیده اندر ماتمش، وِی دیده اندر ماتمش بیداد کن، بیداااااد کن.»

خنده‌م می‌گیره.music player گوشی هم امشب با من شوخی‌ش گرفته.


هفت سالم که بود، چند هفته‌ای زانودرد شدید داشتم.

 ماجرا از اون جایی شروع شد که خونه‌ی عمه‌م بودیم و من تو آشپزخونه روی صندلی نشسته بودم و زمین آشپزخونه سنگی بود و حداقل تو اون تکه‌ای که من نشسته بودم فرش یا موکت وجود نداشت.

من رو زانوهام (چهارزانو؟ هیچ‌وقت یاد نمی‌گیرم:|) روی صندلی نشسته بودم و تکیه‌گاه صندلی سمت چپم بود و هی صندلی رو روی دوتا پایه‌ش بلند می‌کردم و خم می‌شدم به جلو. تا این که آخر از صندلی افتادم و همون‌جوری با زانو فرود اومدم رو زمین. ظاهر زانوم مشکلی نداشت، اما شدیدا درد می‌کرد.

یکی دو روزی گذشت و زانو درد من خوب نشد. یکی از زانوهام (احتمالا راست) اون قدر وحشتناک درد می‌کرد که موقع نشستن و بلند شدن، باید با دستم باز و بسته‌ش می‌کردم. رفتیم دکتر. اما نمی‌دونم چرا پیش دکتر ارتوپد نرفتیم. شاید اصلا به بابا نگفته‌بودم خوردم زمین و این زانودرد از ضربه‌س. شاید هم بابا فکر نمی‌کرد تنها علت درد می‌تونه افتادن از ارتفاعِ یه صندلی باشه. بیشتر معتقد به اضافه‌وزن بود:))

 نمی‌دونم پیش چه دکتری رفتیم. اما تشخیصش تو اون موقعیت اون قدر عجیب بود که یادم بمونه : مشکوک به تب مالت:|

 برام آزمایش خون نوشت. رفتم آزمایش خون دادم و خوشبختانه(!) تب مالت نداشتم.همون جا گروه خونیم رو هم برا اولین بار بهم گفتن و فهمیدم گروه خونیم با گروه خونی بابا یکیه.

 با جواب آزمایش برگشتیم پیش دکتر و دکتر ۷-۸ تا آمپول برام نوشت. هر دو- سه روز یه بار باید یکیش رو می‌زدم. یادم نمیاد آمپول‌ها چی بود و الان که فکر می‌کنم هیچ دلیل منطقی‌ای هم برا اون همه آمپول به ذهنم نمی‌رسه.

دو تا از آمپول‌ها رو زده بودم که در ادامه‌ی روند درمان (که برنامه‌ش کاملا دست بابا بود)، منو بردن پیش متخصص اطفال :|. نکته‌ی مثبتش این بود که گفت این آمپولا که دکتر قبلی داده برا بزرگساله و تو اصلا نباید بزنی. نکته‌ی منفیش این بود که گفت اضافه‌وزن داری :| و یه عالمه خوراکی رو برام قدغن کرد. منم رعایت کردم انصافا. یه نصفه روز :| 

بعدش اون قدر همه از مقاومت من در برابر شکلات و سس مایونز ناراحت شدن و دل‌شون برام سوخت که دیگه ادامه ندادم. مخصوصا مادربزرگم که می‌گفت این‌جوری که تو نمی‌خوری، من ناراحت میشم. آخه اون موقع ها من به جای این که رو سالاد یه کم سس بریزم، رو سس یه کم سالاد می‌ریختم :دی و این سس نخوردن خیلی به چشم میومد.

بعد از اون یادم نیست پیش دکتر دیگه‌ای رفتیم یا نه. اما یادمه از اون به بعد هر شب باید یه پماد شفاف مایل به زرد که هنوز بوش تو دماغمه رو می‌زدم به زانوم. هر شب قبل از این که بخوابم، پاچه‌ی شلوارم رو می‌کشیدم بالا و پماد در دست می‌رفتم می‌نشستم روبه‌روی بابا و با دستم زانوم رو خم می‌کردم و بابا برام پماد می‌زد.

تا پماد تموم بشه و حتی تا چند وقت بعدش زانوی من به همون شدت درد می‌کرد. آخر هم فکر کنم دیگه خودش از رو رفت و خوب شد. وگرنه من که بعید می‌دونم اون دکتر متخصص اطفال هم داروی به درد بخوری به من داده بوده باشه!

 

+ من نمی‌دونم چند کیلو بودم اون موقع، ولی ظاهرم خیلی معمولی‌تر از این حرفا بود.(دو،سه سال بعدش رسیدم به ۳۰ کیلو) اضافه وزن آخه؟! اونم در حد زانودرد؟ فک کنم بابام با دکتر هماهنگ کرده‌بود از قبل :دی

+ می‌خواستم بیام از دلتنگی عمیقم بگم. از این که نمی دونم برای کی دلتنگم و از این که نمی‌دونم چی کار باید براش بکنم. اما بابا رو دیدم که تو هال نشسته بود و داشت به مچ پاش پماد می‌مالید مثل هر شب قبل از خواب. یاد اون روزها افتادم. اومدم اینا رو نوشتم. حالا اونم بعدا می‌نویسم :دی‌تر

+ یه دلیل دیگه هم داشت. زانوم به شکل مشکوکی درد می‌کنه. همین‌جوری یهویی از چند ساعت پیش.



 یه وزارت‌خونه بود تو کتاب ۱۹۸۴، مسئولیتش این بود که هر وقت از یه تصمیمی پشیمون می‌شدن، تمام آرشیو رومه‌ها و تمام مدارکی که نشون می‌داد اون تصمیم رو گرفتن،  از بین می‌برد. بعد از اون هم اگه کسی یادش میومد که چنین تصمیمی گرفته شده، مجرم محسوب می‌شد.


استاد هر سری منو می‌بینه، می‌پرسه:"تو موضوع پروژه‌ت چی بود؟"  و من هر بار بدون این که هیچ پیشرفتی کرده باشم، میگم :haplotype phasing.

سری آخر گفت:" تو نمی‌خوای بیای دقیق‌تر تعیین کنی کارِت چی باشه؟" گفتم: اتفاقا امروز بعد از کلاس می‌خواستم بیام.

رفتم، به محض رسیدن استاد گفت:" تو موضوع پروژه‌ت چی بود؟" گفتم : haplotype phasing . گفت:" خب برو phase کن دیگه!" و جلسه‌مون تمام شد. به همین سادگی، به همین خوشمزگی!


پنجره‌ی اتاقم که پارسال جا کبوتری»(!) بود، از وقتی بالای پاسیو تور زدیم دیگه کبوتر به خودش ندیده.  الان این شکلیه:



ML و SB و CG مخفف درس‌هاس. جلوی هر کدوم هم تمرین و پروژه‌ی مربوط به اون درس و تاریخ تحویلش. این تاریخا میگن ۱۰ تیر قراره تموم بشه این ترم. سمت چپ هم کارایی که امروز و فردا باید تموم‌شون کنم. که خب معمولا نمی‌رسم به این ددلاین‌های زودهنگامی که خودم تعیین می‌کنم! اما از طرفی هم فکرِ این که باید بهشون برسم باعث میشه کار دیگه‌ای نکنم.مثلا الان به شدت لازمه که برم چند تا چیز بخرم. اما وجدانم راضی نمیشه عصر دو ساعت از خونه بزنه بیرون. بله، دقیقا همون وجدانی که تمرین‌ها رو تو لپ‌تاپ باز می‌کنه و تو گوشی سریال می‌بینه:| 


+ در واقع استفاده از شیشه به جای وایت‌برد احتمالا تنها چیز به درد بخوریه که طی دوره‌ی کارآموزیم یاد گرفتم.

+ بله، من خوش‌خط نیستم اصلا.

+ یه ماژیک هم باید بخرم فک کنم[قیافه متفکر]

+ التماس دعا تو این شب قدر آخر:)


" . در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت."



شعر از حافظ، آواز از همایون شجریان.



چند وقت پیش تو یه کافه منتظر یکی از دوستام بودم که با صحنه‌ی جدیدی مواجه شدم. میگم جدید، چون هیچ وقت پیش نیومده بود ببینم یا حتی بهش فکر کنم. و نمیگم عجیب، چون با وجود این که شدیدا تعجب کردم، نمی‌فهمم مشکلش کجاست و چرا باید بهش گفت عجیب!

تو قسمتی از کافه که سیگار کشیدن آزاد بود، یه دختر کاملا باحجاب داشت سیگار می‌کشید.

اول چند ثانیه‌ای بهش خیره شدم و در عین حال که متعجب بودم، به این فکر کردم که دقیقا از چی متعجبم و چه چیزی تو این صحنه عجیبه؟ بعد متوجه شدم هیچ‌وقت و هیچ‌جا لازم نبوده سیگار» و حجاب» رو در کنار هم ببینم یا بررسی کنم یا .دیدن این دو تا کنار هم تا حدی منو گیج کرده بود و نمی‌فهمیدم چرا. چون دو تا گزاره‌ی ساده وجود داره: من حجاب دارم چون اعتقادات مذهبیم میگه باید داشته باشم» و من سیگار نمی‌کشم چون برام ضرر داره». هیچ گزاره‌ی سومی نیست که بگهمن سیگار نمی‌کشم چون حجاب دارم» یا من حجاب دارم چون سیگار نمی‌کشم» یا هر گزاره‌ی دیگه‌ای که توش "حجاب" و "سیگار" هم زمان وجود داشته باشه.

مدام این سوال تو ذهنم تکرار می‌شد که اصلا چرا باید چنین چیزی برام عجیب باشه و مثلا مگه مرد مذهبی سیگاری کم دیدم؟! یه دختر مذهبی چرا نمی‌تونه سیگاری باشه؟!» چند دقیقه‌ای گذشت و دوستم اومد و مسئله کلا فراموش شد.

تا این که چند روز پیش شنیدم چند نفر توی کلاس دارن راجع به همین موضوع بحث می‌کنن. این که یه دختر محجبه‌ی سیگاری دیدن و چقدر چنین چیزی عجیبه! وارد بحث‌شون نشدم، اما باز هم هرقدر فک کردم اصلا نتونستم این ارتباط و تناقض رو درک کنم. می‌فهمم عجیبه، می‌دونم حتی خودم هم تعجب کردم، اما دقیقا چی عجیبه؟ نمی‌فهمم!


+ یکی دیگه از عجیب‌ترین صحنه‌هایی که در این رابطه دیدم، یه آقای مسن، یه خانم مسن باحجاب و یه دختر جوون بود که به وضوح یه خانواده بودن و کنار سکوی مترو داشتن دور هم سیگار می‌کشیدن. در این مورد شاید چیزی که میشه ازش تعجب کرد،  جلوی خانواده سیگار کشیدن» بود که خب خیلی‌ها این موضوع رو رعایت می‌کنن. اما تو مورد قبلی . نمی‌دونم!

+ نظر شما چیه؟ این دو تا ربطی به هم دارن؟ اصلا عجیب هستن؟


دانش ساختمان‌های گسسته‌م میگه اگه یه مکعب روبیک رو بدی دست یه میمون که بی‌نهایت بار بچرخوندش، بالاخره مکعب روبیک درست میشه.

دانش تکاملم میگه توانایی‌های من از میمون بیشتره.

دانش ژنومیک محاسباتیم هم به جای این که بشینه ببینه باگ کدی که دیشب باید می‌فرستاد چیه، نشسته داره روبیک آینه‌ای حل می‌کنه.

دانش مهندسی کامپیوترم هم میگه اگه نمی‌دونید روبیک آینه‌ای چیه، سرچ کنید.


+ با لحن خودشیفته‌وار نخونید، دارم مسخره‌بازی درمیارم!


از مسجد خارج شدم. ماشینش رو دیدم. صندلی رو خوابونده بود و خوابیده بود. شاید هم مرده بود. چه فرقی می‌کرد؟
راضیه و زهرا جلوی پله‌ها بودن. رفتم سمت‌شون. گفتم "بچه‌ها، من کیف پولم همرام نیست. یکی‌تون هزار تومن به من قرض میده که بلیت مترو بخرم؟" 
عادت نداشتم به پول قرض گرفتن. از بچه‌های دانشگاه که هیچ وقت قرض نکرده بودم. از بقیه‌ی دوستام شاید یه بار. شاید هم نه. اما چاره‌ای نبود.
راضیه از ته کیفش دو تومن درآورد. نقشه رو تو گوشیم نگاه کردم و به سمت مترو حرکت کردم. استرس داشتم. بیست دقیقه راه بود تا مترو. اگه تو راه بهم می‌رسید چی؟
چند متر جلوتر، با نیلوفر هم مسیر شدم. شروع کردیم به حرف زدن راجع به صبا و مراسم ختمش.
رسیدیم به ایستگاه مترو. مسیرهامون فرق داشت. مترو خلوت بود و بلیت رایگان. حدس می‌زدم باشه، یه خاطرات محوی از ۱۴ خردادهایی که با بابا می‌رفتیم مرقد امام یادم بود. ولی بالاخره باید احتیاط می‌کردم.
دوست نداشتم گریه کنم تو مترو. ولی دست خودم نبود.
از ایستگاه مترو که خارج شدم، روبه‌روم ایستاده بود. گفت "بیا حرف دارم". نرفتم. نگاهش هم نکردم حتی. مسیرم رو ادامه دادم. انگار که نباشه. انگار که یکی از همین آدم‌های مریض تو خیابون باشه که وقتی رد میشی بهت تیکه میندازن.
گفت "نمیای؟ به درک!" بعد برگشت تو قبرش. قبری که به مرور تو ذهنم براش کنده بودم و امروز ظهر داوطلبانه پریده بود توش.
رسیدم خونه، ولی حرفی نزدم. بابا که نبود. مامان هم احتمالا گرفتگی حالم و قرمز بودن چشمام رو به حساب ختم گذاشته بود که چیزی نپرسید.
شب پیام داد. احتمالا عذرخواهی، یا "عصبانی بودم یه چیزی گفتم" یا یه همچین چیزی. یادم نیست. جواب خودم رو یادمه ولی. نوشتم "تو این دو سال، هیچ کدوم از حرفات راست نبود. سر هیچ حرفی نموندی. مرد باش، سر این یکی بمون. پسش نگیر."

+ دو سال گذشته، راضیه هنوز دو تومنش رو ازم پس نگرفته. یعنی یه بار بهش گفتم، ناراحت شد.
+ دارم فکر می‌کنم اون روز صبح، وقتی از خواب بیدار شدم، هیچ ایده‌ای راجع به این که تا شب قراره زندگیم از این رو به اون رو بشه نداشتم. و دارم فکر می‌کنم، هر صبح تا شبی پتانسیل اینو داره که زندگی آدم رو از این رو به اون رو بکنه. چه عجیب میشه زندگی، وقتی این‌جوری بهش نگاه کنی.




از دو روز پیش که

فاطمه منو به

این چالش دعوت کرده، دارم فکر می‌کنم به عنوان یکی سازگارترین موجودات  این کره‌ی خاکی که اگه بگن "از این به بعد به فرستادن علامت با دود میگیم وبلاگ نویسی" هم بلافاصله میرم دنبال جمع کردن هیزم، چه توقعی می‌تونم از بیان داشته باشم؟

اما کم‌کم یه چند مورد یادم افتاد.

۱- به شخصه با این که تو گوشی سایت باز کنم مسئله‌ای ندارم. اما بارها پیش اومده که خواستم پستی رو ویرایش کنم، اما به علت وجود یه آهنگ تو اون پست، این امکان با گوشی برام وجود نداشته و حتما باید سراغ لپ‌تاپ می‌رفتم. بنابراین به نظر من هم لازمه یه app که در این موارد با موبایل سازگاره و راحت‌تر از سایت میشه ازش استفاده کرد، وجود داشته باشه.

۲- به نظرم امکان منشن کردن تو کامنت‌ها گاهی لازمه و البته باعث ارتباط بیشتر بین اعضای بیان و همین‌طور رونق کامنت‌دونی‌ها میشه!

۳- اضافه شدن امکان گرفتن پشتیبان. خیلی مهمه این مورد. مخصوصا برای افرادی که مدت زیادی هست تو یه وبلاگ می‌نویسن و نوشته‌هاشون رو نگه می‌دارن. الان مثلا آرشیو ۹ ساله‌ی من اگه بپره، نوشته‌های ارزشمندم(!) رو جای دیگه‌ای ندارم که!

راستش چیز دیگه‌ای فعلا به ذهنم نمی‌رسه. مرسی از فاطمه:)

و این که دعوت می‌کنم از

نبات ،

سولویگ،

آزاد  ،

بوبک‌جان ،

آقای صبری و شما دوست عزیز!


گفتن از درد برای خیلی‌ها شاید از شدت آن بکاهد. برای من، گفتن از درد فقط یادآوری می‌کند که درد هنوز وجود دارد.اوضاع را بهتر که نمی‌کند، هیچ؛ بدتر هم می‌کند. درست یا غلط، شیوه‌ی من همیشه انکار بوده. انکار به شکل‌های مختلف.


+ یه وقتایی گفتن» خودش یه جور ان;اره. انگار که بخوام به خودم ثابت کنم که دارم میگم، پس درد نیست». این‌جوری خیلی اوضاع پیچیده‌تر میشه.


واقعیت اینه که اجبار خالی مخصوصا تو مسائل اعتقادی،  خودش برای ایجاد نفرت کافیه. اما ما این هنر رو داریم که هر روز روش‌های جدید برای ایجاد نفرت رو امتحان کنیم.
مثلا یه روشش : از این راننده تاکسیه که دختر مردم رو شب از ماشین انداخته بیرون، فقط من تقدیر نکردم تا الان.

+ یه لایه‌های پنهان تزویر و دورویی هم می‌بینم تو این حرکت(که البته خیلی عادیه دیگه الان بین این جماعت افراطی) . یه عمر تو گوش ما خوندن حجاب مصونیت است، بعد دختر مردم رو شب از ماشین پیاده کردن و دقیقا مصونیتش رو به خطر انداختن. این یعنی اصلا مهم نیست حجاب چیه. مهم اینه که ما زورمون می‌رسه و زور میگیم.
+ چقدر نفرت دارم از تک‌تک این افراد افراطی که دقیقا خودشون عامل اصلی به سخره گرفتن حجاب در این سطح گسترده تو جامعه هستن.
 
این قسمت بعدا اضافه شده: 
خب، فکر می‌کنم لازمه کمی راجع به منظورم از به سخره گرفتن حجاب توضیح بدم.
کسی که مانتو و روسری یا حتی چادر می‌پوشه اما هفت قلم آرایش می‌کنه، کسی که تاپ و ساپورت می‌پوشه و یه مانتو جلو باز الکی میندازه رو دوشش، کسی که روسریش رو جوری تنظیم می‌کنه که حتما نصف موهاش از جلو بیرون باشه و نصف دیگه‌ش از پشت و خلاصه کسی که به مانتو و روسری یا چادر داره اما به حجاب نزدیک هم نیست، خودآگاه یا ناخودآگاه داره حجاب رو مسخره می‌کنه.
اما فقط این شخص مقصره؟ نه! خیلی‌هاشون روح‌شون هم خبر نداره که دارن تمسخر می‌کنن.
ولی ما این جوری برخورد می‌کنیم. ما ساده‌ترین راه رو انتخاب می‌کنیم: افراد مقصر هستن. افراد باید مجازات بشن. افراد باید به ضرب و زور ارشاد بشن. افراد بعد از به ضرب و زور ارشاد شدن باید به حجاب عشق بورزن.
بدیهیه که حجاب فقط یکی از موارده. برخورد ما با همه چیز همینه. یه نمونه‌ی کوچیک دیگه‌ش مسئولای یه مدرسه هستن که برای نماز نمره در نظر می‌گیرن.
تو کدوم کشور دنیا، کسی حجاب رو این‌طور به سخره می‌گیره؟ کجای دنیا در این سطح گسترده حجاب به سخره گرفته میشه؟جواب اینه که هیچ جا.
دلیل؟ اجبار. نه اجبار خالی حتی. اجبار همراه با نفرت‌پراکنی عمدی.
ما به خودمون اجازه میدیم به فردی که حجاب نداره هر نوع توهینی بکنیم و حتی در نهایت اونو وادار کنیم که از ما عذرخواهی کنه و بعد از توهین کننده هم تقدیر کنیم. ما شماره اعلام می‌کنیم که مردم بی حجابی رو گزارش بدن. ما به خاطر حجاب ماشین می‌خوابونیم تو پارکینگ. ما تو خیابون با موتور می‌پیچیم جلوی دختر مردم که بهش بگیم حجابت رو رعایت کن و .
بله، ما مقصریم در به سخره گرفتن حجاب. حتی بیشتر از افرادی که به ظاهر ممکنه این کار رو بکنن.
+ این متن قرار نبود این‌جوری باشه. این متن هفته‌ی پیش نوشته شده بود، و شامل موارد دیگه‌ای هم می‌شد. اما کمی خلاصه شد و دو روز پیش هم قضیه‌ی  فرمان. ببخشید، راننده اسنپ بهش اضافه شد. این بخش جدید هم از همون متنه.
+ منظور از ما» جمعیت معتقد به حجابه. وگرنه که فکر می‌کنم مشخصه از چی دارم حرف می‌زنم.

علی لهراسبی» یک آهنگ دارد به نام راهرو». کاری با سر و تهش ندارم ولی یک جایی آن وسط‌ها می‌گوید:یه جوری دلم تنگ میشه برات، محاله بتونی تصور کنی/ گمونم نمی‌تونی حتی خودت،جای خالیتو تو دلم پُر کنی»

خیلی حس عجیبی دارد این یک تکه. و عجیب‌تر این که من بارها درکش کرده‌ام. برای شما پیش نیامده؟

 این که مثلا یک نفر به هر دلیلی برود (مثلا یکی از هم‌کلاسی‌های مدرسه‌تان به خاطر اسباب‌کشی برود از آن مدرسه) و فکر کنید دیگر نمی‌بینیدش و بی‌تاب بشوید و صبح تا شب فکرتان درگیرش باشد و مطمئن باشید او نمی‌تواند حتی حال‌تان را تصور کند و . بعد از یک مدت کوتاه، برگردد. نمی‌گویم سال یا ماه که فکر کنید خب شرایط در این مدت عوض شده، نبودنش عادت شده و .» دو-سه هفته یا دقیقا در همان زمانی که شما بی‌تابید. نه بعدش که حال‌تان بهتر شد. موقع رفتن هم بحث و دعوایی پیش نیامده که بگوییم نوعی کدورت باعث این حس شده. چه حسی؟

 اگر دقیق‌تر بخواهم بگویم می‌شود این: آن قدر از رفتنش ناراحت هستید که حتی برگشتنش هم نمی‌تواند خوش‌حال‌تان کند. و آن‌قدر دلتنگ او شده‌اید که با بودنش هم دلتنگی‌تان دیگر رفع نمی‌شود. دوست‌تان برگشته، اما این غم احتمالا تا مدت‌های طولانی با شما خواهد بود.»

همین حالا درگیرش هستم.


+ آن زمان‌ها که من کارهای این خواننده را گوش می‌دادم(دوران دبیرستان) بیشتر آهنگ‌هایش غمگین بود. نمی‌دانم الان چطور می‌خواند. اما این مورد و موردی که در پی‌نوشت بعدی اشاره می‌کنم محتوای خاصی داشتند و خیلی توی ذهنم پررنگ هستند.

+ همین خواننده یک آهنگ دیگر دارد که زاویه‌ی دیدش برایم جالب است. از یک حسی که معمولا در آهنگ‌ها به آن اشاره نمی‌شود می‌خواند. آهنگ

صدام کن»(لینک)


۱۰ سال پیش، یک روز قبل از این (میشه ۲۲ خرداد) حاضر شدم و با مامان و بابا رفتم که رای بدن.

 به سن رای نرسیده بودم. اما تو فواصل بین امتحان‌ها، می‌رفتم از ستاد، تبلیغات می‌گرفتم و تو پارک‌های یکی دو تا محله بین مردم پخش می‌کردم و تشویق‌شون می‌کردم که رای بدن. خیلی وقت‌ها، خواهرم که از خودم کوچکتره رو هم می‌بردم. به غیر از یه خانم که پوسترم رو از دستم گرفت و مچاله کرد و یه خانم دیگه که با شال خودم داشت خفه‌م می‌کرد و پشت سر هم تکرار می‌کرد:تو باید با فکر به ‌نژاد رای بدی!» و خودش اصلا فکر نمی‌کرد که من سنم کمتر از این حرفاس، بقیه‌ی آدم‌هایی که دیدم با روی گشاده پوسترهای سبزرنگ رو ازم می‌گرفتن و با دست V» نشونم می‌دادن.

هیچ کس نمی‌گفت من کلا رای نمیدم. اون موقع هنوز یه سری اتفاق‌ها نیفتاده بوده و خبری از بی‌اعتمادی نبود. لازم نبود مثل سال ۹۶ با یه نفر نیم ساعت بحث کنی تا شاید قانع بشه که فقط رای بده (اصلا مهم نبود به کی). البته اون موقع قطعا من هم این توانایی رو نداشتم که خیلی بحث کنم و اگه داشتم هم با توجه به سن کمم بین آدم‌های غریبه خیلی جدی گرفته نمی‌شد.

روزهای خوبی بود. حس خوبی داشت.تا این که یه روز بابا با چند تا خبر از حمله و ضرب‌و‌شتم از جانب طرف مقابل اومد خونه و گفت بهتره دیگه نری.

داشتم می‌گفتم.۱۰ سال پیش، یک روز قبل از این (میشه ۲۲ خرداد) حاضر شدم و با مامان و بابا رفتم که رای بدن. یه مدرسه‌ی بزرگ نزدیک خونه‌مون بود. نزدیک دو ساعت تو صفی که تو حیاط مدرسه تشکیل شده بود ایستادیم. ظهر بود و خرداد بود و هوا گرم بود و .وقتی به نزدیکی‌های ساختمون رسیدیم، خبر رسید که سیستم‌ها قطع شده. گفتم وای. یعنی چقدر معطل میشیم؟» آه از نهاد همه بلند شده بود. ظهر بود و خرداد بود و هوا گرم بود. چند دقیقه بعد، خبر رسید که برای وصل شدن سیستم‌ها صبر نمی‌کنیم و رای‌گیری ادامه پیدا می‌کنه. کمی بعد نوبت‌مون شد. مامان و بابا رای دادن و برگشتیم خونه.

بعدا خبردار شدیم تا آخر وقت سیستم‌ها قطع بوده. رای‌های اون حوزه، از ظهر به بعد، هیچ‌جا ثبت نشد. حوزه‌ای که از شدت شلوغی نزدیک سه ساعت باید تو صفش می‌ایستادی و تو محله‌ای بود که همه‌ی مردمش بهت لبخند می‌زدن و با دست بهت V» نشون می‌دادن.


+ ۱۰ سال پیش، توی همین روز (میشه ۲۳ خرداد) صبح تلوزیون رو روشن کردم، چشمم به رکورد گینس در سرعت شمارش آرا افتاد و بعدش افتادم رو مبل.


قبل‌نوشت: می‌دونم چیزایی که نوشتم احتمالا جذابیت خاصی نداره. اما الان واقعلا لازم دارم بنویسم و لازم دارم اینا رو حداقل یه نفر بخونه.


هیچ وقت درست درس نمی‌خوندم. فرستادن و نفرستادن تمرین‌ها برام مهم نبود. معدل به چه دردم می‌خورد اصلا؟ نمی‌دونم چی فکر می‌کردم. حتی برای درس‌هایی که دوست داشتم هم اون قدر وقت نمیذاشتم. شاید خسته شده بودم از دبیرستان و کنکور و همیشه اول بودن و . دوره‌ی لیسانس رو میگم. حالا شاید این قدری که الان دارم فکر می‌کنم هم فاجعه نبود، اما واقعیت اینه که با الان قابل مقایسه نبود تلاش‌هام. از وسطاش کم‌کم داشتم میفتادم رو دور درس خوندن که دو ترم آخر درگیر مسائل دیگه شدم و باز نمره‌هام فاجعه شد و معدلم به اون چیزی که می‌تونستم برسونم، نرسید.

اما هر جوری که بود بالاخره آخرش حتی اگه شب امتجان نمی‌رسیدم درس بخونم، یه چیزی پیدا می‌کردم که تو برگه‌ی امتحان بنویسم و پاس بشم و این شد که من تو بدبخت‌ترین ترمم هم هیچ درسی رو نیفتادم.

بعد از این که تموم شد، خیلی خسته بودم. از این مسیر خاطره‌ی خوبی نداشتم. نه شروعش خوب بود و نه پایانش. تصمیم داشتم مسیرم رو عوض کنم. اما جرات نداشتم راستش. ادبیات از یه طرف چشمک می‌زد، مردم‌شناسی از یه طرف دیگه، زبان‌شناسی از یه طرف دیگه و . اما منابع کنکورشون رو هیچ‌وقت ندیده بودم. آشناترین‌ها منابع ادبیات بود که فقط بخش ادبیات کهنش می‌شد شاهنامه و سعدی و حافظ و . 

کنکور کامپیوتر ثبت‌نام کرده‌بودم اما تصمیم قطعی داشتم که شرکت نکنم. این که چی شد تصمیمم عوض شد و شرکت کردم خودش ماجرای طولانی داره، اما یه روزی تو اواخر دی ماه ۹۶ بالاخره فهمیدم می‌خوام چی بخونم. مسیری که انتخاب کردم به نسبت تازه بود. رشته‌م همون قبلی بود اما درس‌هایی که بلد بودم اصلا شبیه درس‌های جدید نبود. آمار ما رو ماست‌مالی کرده بودن تقریبا، ولی اینجا آمار پیشرفته لازم بود. از هوش مصنوعی تقریبا چیزی نمی‌دونستم ولی اینجا باید بلد می‌بودم. الگوریتم نخونده بودم اما اینجا باید الگوریتم پیشرفته برمی‌داشتم. زیست و ژنتیک و . هم که اصلا هیچی! شاید اگه برنامه‌نویس قوی‌تری بودم یه کم وضعیت فرق می‌کرد، اما اونم نبودم.

این هزینه‌ای بود که باید پرداخت می‌کردم و راضی بودم. طی یه ترم با تمرین‌های سنگین، برنامه‌نویسی رو به جاهای خوبی رسوندم. امتحان زیستی که ازش وحشت داشتم (یه پست نوشته بودم راجع بهش) شد یکی از بهترین نمره‌هام و یکی از بهترین نمره‌های کلاس.  ژنتیکم رو میانگین کلاس بود. هوش مصنوعی رو با این که کلاس‌هاش تداخل داشت و نمی‌تونستم شرکت کنم، بالاخره پاس کردم و . از همه مهم‌تر این که تونستم دانشجوی همون استاد راهنمایی بشم که می‌خواستم (و در واقع همه می‌خواستن) خلاصه ترم یک با وجود کلی خستگی تموم شد بالاخره.

ترم ۲ فرق می‌کرد. نمره‌ها مهم‌تر بود. و درس‌ها هم سنگین‌تر . اما شیرین‌تر. با هر بدبختی‌ای بود به تک‌تک تمرین‌ها رسیدم (هر درس تقریبا ۷ سری تمرین داشت که هر کدومش در حد یه پروژه سنگین بود). به جز چند جلسه، تو همه‌ی کلاس‌ها شرکت کردم. بارها صدای ضبط شده‌ی کلاس‌ها رو گوش دادم. هر جا لازم بود از هرمنبعی که می‌شد دوباره درس‌ها رو می‌خوندم یا فیلمش رو می‌دیدم. می‌تونم بگم حداقل یک سوم شب‌های ترم گذشته رو تا صبح بیدار بودم. همه‌ی زندگیم تو دانشگاه گذشت. این برای خیلی‌ها شاید عادی باشه. مخصوصا تو دانشگاه ما. اما برای من نبود. من هیچ وقت همه‌»ی زندگیم درس نبود.

موقع میان‌ترم‌ها به شدت استرس داشتم. یه چیزی تو ذهنم مدام تکرار می‌شد:تو هیچ وقت نتونستی اون قدری که واقعا بلد بودی تو هیچ امتحانی بنویسی. آخرش نمره‌های تو از همه پایین‌تر میشه حالا ببین!» همه چیو بلد بودم. قبل از هر امتحان بعضی مباحث رو برای بچه‌ها توضیح می‌دادم. اما نگران بودم. خیالم راحت نبود.

نمره‌ی میان‌ترم‌ها که اومد، به این نتیجه رسیدم که بالاخره تموم شد! بالاخره یاد گرفتم چطور واقعا بازده داشته باشم. دیگه مطمئن شدم به خودم. این شد یه انرژی دوباره. من باز باید سر قولم می‌موندم. باز باید همه‌ی تلاشم رو می‌کردم. باید خودم رو بیشتر به خودم اثبات می‌کردم.

 اما امروز. امروز یه جورایی همه‌ی تلاش‌هام به باد رفت. تا آخر جلسه‌ی امتحان نشستم و زودتر بلند نشدم چون فکر می‌کردم این هم جزئی از همه‌ی تلاش» عه. اما چیزی که به استاد تحویل دادم، تقریبا همون پاسخ‌نامه‌ای بود که اول امتحان تحویل گرفته بودم. همون پاسخ‌نامه، با چند خط نوشته‌ای که خط خورده بود.

نمی‌دونم دلیل اصلی چی بود. اما مغزم قفل بود. با وجود این که باز هم حس می‌کردم موفق شدم به همه‌ی مطالب مسلط بشم، با وجود این که قبل از امتحان باز هم داشتم به بچه‌ها توضیح می‌دادم، با وجود این که ترم گذشته حداقل ۶۰ درصد از زمانم رو با این درس درگیر بودم، باز هم برگه‌م رو تقریبا سفید تحویل دادم.

الان نمی‌دونم چی میشه. درسی که این همه براش تلاش کردم رو با احتمال بالایی میفتم و بعد نمی‌دونم در ادامه چی میشه. احتمالا بلای بدی سر معدلم میاد. نمی‌دونم این که پاشم برم با استاد حرف بزنم و ازش بخوام یه فرصت دیگه بهم بده، می‌تونه بخشی از همه‌ی تلاش» محسوب بشه یا نه. چیزی که می‌دونم اینه که الان گیجم. باورم نمیشه چه اتفاقی افتاده و هر بار به افتادن درس فکر می‌کنم، کل صورتم یهو خیس میشه.


+ دعا کنید برام.  تا حالا هیچ وقت همه‌ی تلاش» م این‌جوری شکست نخورده بود.


برا شما شاید تابستون فصل شادی و خنده» باشه.یا بچه‌تون توی کوچه، گرم بازی، مثل چندتا(!) پرنده» باشه. اما برای من تابستون فصل رفتن» عه. فصل رفتن‌های بی‌برگشت» . دلگیرتر از هر فصل دیگه‌ای.

 
 

+ برای شما که تابستون رو دوست دارید:

 

 


یه خوابی می‌دیدم که تو دنیای واقعی هر جور حسابی کنی به شدت غیرمنطقی و غلطه. اما نمی‌دونم چرا تو خواب این قدر حس خوبی داشتم نسبت به اتفاق افتادنش. یه جوری که دلم می‌خواد تا مدت‌ها بخوابم و ادامه‌ش رو ببینم.

قسمت عجیبش اینه که واقعا نمی‌دونم چرا باید چنین خوابی ببینم؛ اونم راجع به موضوعی که مربوط می‌شد به حداقل ۶-۷ سال پیش. به هبچ وجه چیزی نبود که بهش فکر کنم یا حتی یادم باشه. این منو می‌ترسونه.


+ به شدت هم واقعی به نظر میومد.


گیر کرده بودم رو چند تا سطر از مقاله و هی برمی‌گشتم از اول می‌خوندم. از یه طرف این سوال که من چه جوری می‌خوام تا ۱۰ تیر این مقاله رو پیاده‌سازی کنم فکرم رو درگیر کرده بود، از یه طرف این که پروژه‌ی اون یکی درس هم باید تا ۱۰ تیر آماده بشه و از طرف دیگه هم یه موضوعی اعصابم رو خرد کرده بود و داشتم تلاش می‌کردم نادیده بگیرمش.
لپ‌تاپم داشت جون می‌کند که متلب روش نصب بشه و یه کم هم نگران این بودم که اگه نصب نشه چی کار کنم؟ که یهو صدای پا اومد و احساس کردم یکی ایستاده بالا سرم. فکر کردم:"وای. همینو کم داشتم. لابد ساینا DVD متلبش رو می‌خواد." سرم رو بلند کردم. ساینا بود که با قیافه‌ی خیلی جدی بالا سرم ایستاده بود. بلافاصله پنجره‌ی نصب متلب رو باز کردم تا ببینه هنوز رو مرحله‌ی extract هستم.
یه نگاه به صفحه‌ی لپ‌تاپم کرد و بعد با جدیت گفت:" الهه من یه مشکلی دارم! ببین، من کف سرم چربه، ولی موهام خیلی خشکه و هی موخوره میفته بهش. به نظرت چی کار کنم؟!"
بهت‌زده از دنیای مقاله و متلب و سیستم و phasing پریدم بیرون و خیره شدم به ساینا. واقعا هیچ واکنشی به ذهنم نمی‌رسید.
ادامه داد:" البته بیشتر بچه که بودم این مشکل رو داشتم!" بالاخره یه واکنش به ذهنم رسید: از خنده رو میز پخش شو!

+ از غیرمنتظره‌ترین مکالمات زندگیم بود!
+ البته بعد از این که تونستم خنده‌م رو جمع کنم، جوابش رو هم دادم :))
+ مشاوره‌ی موی الهه:)))

بعدا نوشت: حالا به غیر از لحن و قیافه‌ی جدی ساینا، این نکته رو هم یادم رفت بگم که این مکالمه وسط آز و در حضور چند تا دانشجوی دیگه که اونا هم سخت مشغول کاراشون بودن رخ داد.

همین یکی دو هفته پیش تقریبا همه‌ی چت‌های تلگرامم رو پاک کردم.
توی همین مدت، دو نفر ازم یه مکالمه‌ی قدیمی رو خواستن و وقتی گفتم متاسفانه پاک کردم» هر دو گفتن من هم پاک کردم، ولی بعد پشیمون شدم.»
همون موقع با خودم فکر کرده بودم از چی می‌خوام پشیمون بشم آخه؟»

امروز صبح که می‌خواستم یه فایل برای سایه بفرستم و چت‌مون توی تلگرام رو پیدا نکردم، یادم افتاد که اون رو هم پاک کردم.

فکر کردم شاید الان وقت پشیمونیه. نه شماره‌ی سایه رو دارم، نه username ش رو. دیگه نمی‌تونم هیچ ارتباطی باهاش برقرار کنم. تلگرام آخرین راه بود. حالا دیگه اونم نیست.» چند ثانیه طول کشید تا دقیق متوجه بشم که واقعا هیچ راه دیگه‌ای نیست. اما پشیمون نبودم. به هیچ وجه.
 لبخند خودم که هر لحظه داشت بزرگتر می‌شد رو حس کردم. بعدش تمام پله‌های اضطراری دانشکده رو از طبقه‌ی ۸ تا پایین پرواز کردم. در حالی که هی با خودم تکرار می‌کردم :"رها شدی زهرا! تموم شد!رها شدی!" و با وجود این که معمولا تو اون راه پله کسی نیست، با دستم جلوی دهنم رو گرفته بودم که صدای خنده‌م بلند نشه.

+ برای خودم هم عجیبه ولی تو یه سری موقعیت‌ها، خودمو زهرا صدا می‌کنم.
+ از سایه رها شدم. بالاخره آفتاب شد!
+ تاریخ این نوشته امروز نیست. یادم نیست کی نوشتم.

*احتمالا آخریش:)

آقای خواجه‌امیری در آهنگ شهر دیوونه» از آلبوم شهر دیوونه» می‌فرمایند که:

این شهر دیوونه، به من یاد داد، آدم که تنها باشه، راحت‌تره.لعنت به تنهایی و دیوونگیش.لعنت به راحتی که سخت می‌گذره.»


هیچی، گفتم در جریان باشید که احسان چی میگه.


سال اول راهنمایی، به دلایلی مجبور بودم از اوایل تابستون تا وسط سال تحصیلی خونه‌ی مادربزرگم باشم و برای همین توی همون شهر رفتم مدرسه و بعد از این که امتحان‌های ترم اول رو دادم، اومدم تهران، خونه‌ی خودمون.

از بین کل امتحان‌ها، برای من سخت‌ترینش ورزش بود! البته من اهل ورزش نبودم اون موقع‌ها(الان هم نیستم:دی) اما دلیل اصلیش این بود که ما تمرینی نداشتیم. از اول ترم بهمون والیبال یاد داده بودن و یهو یه هفته قبل از امتحان بهمون گفتن قراره امتحان انعطاف‌پذیری و بارفیکس و درازنشست بدین و والیبال برای ترم بعده.

و خب من بارفیکسم کجا بود تو اون وضعیت؟ انعطاف هم که یک هفته‌ای حاصل نمی‌شد. فقط دراز نشستم خیلی خوب بود که تو یه دقیقه ۴۰ تارو راحت می‌رفتم. 

خلاصه که من امتحان‌هام رو دادم و اومدم تهران و یه مدرسه نزدیک خونه‌مون ثبت‌نام کردم. بچه‌های اون مدرسه هم امتحان‌هاشون رو داده بودن و منتظر کارنامه‌ها بودن. همه‌ی امتحان‌ها، به جز ورزش.  اولین جلسه‌ای که من تو مدرسه‌ی جدید رفتم سر کلاس ورزش، معلم می‌خواست امتحان عملی والیبال بگیره و می‌خواست از من هم امتحان بگیره :|

امتحانش هم این‌جوری بود که باید تو یه دیقه ۲۰ تا ساعد می‌زدیم به دیوار. اصلا هولناک بود! ما تو مدرسه قبلی اصلا با زمان بازی نکرده بودیم و بعدم حداقل یه ماه بود که دستم به توپ نخورده بود. اما تو این مدرسه، والیبال جدی بود.

خلاصه که رفتم به معلم ورزش گفتم وضعیت اینه و اگه میشه من هفته‌ی دیگه امتحان بدم. اونم گفت چند تا دیگه از بچه‌ها هم قراره هفته‌ی بعد امحتحان بدن و قبول کرد.

از اون روز کار من این شد که بعد از مدرسه برم تو بالکن خونه(بالکن‌مون اون موقع خیلی بزرگ بود) و تمرین کنم که تو یه دیقه ۲۰ تا ساعد بزنم. البته تو خونه توپ والیبال عادی نداشتیم و من با توپ والیبال ساحلی تمرین می‌کردم که خیلی سنگین‌تر بود. خلاصه که طی یه هفته به چیزی که می‌خواستم رسیدم و هفته‌ی بعد رفتم که امتحان بدم. خیلی هم مطمئن بودم که همه چی آرومه و خیلی راحت نمره‌ی کامل رو می‌گیرم.

معلم زمان گرفت و من که توپ به دست، رو به دیوار ایستاده بودم،  اولین ساعد رو زدم و توپی که اصولا باید تا دو و نیم متر می‌رفت بالا، تقریبا تا طبقه‌ی سوم ساختمون رفت و خدا رحم کرد که نیفتاد رو پشت بوم :|

معلم گفت: یواش‌تر بزن!

و من تازه متوجه شدم که وزن توپی که باهاش تمرین کرده بودم چققققدددر مهم بوده! خیلی تلاش کردم تو همون یه دیقه به توپ معمولی عادت کنم، اما توپ اون قدر بالا می‌رفت که هر بار پایین اومدنش کلی طول می‌کشید و حتی گاهی می‌خورد به دیوار و مسیرش عوض می‌شد و اصلا نمی‌شد گرفتش. آخرش من که تو یه دقیقه به بالای ۲۰ تا ساعد رسیده بودم، سر امتحان ۱۱ تا بیشتر نتونستم بزنم و مجبور شدم تحقیق ببرم.(در واقع بابام مجبور شد ۲۰ صفحه برام کپی پیست کنه و پرینت بگیره:دی) ترم بعد هم طبق برنامه‌ی مدرسه‌ی جدید، دوباره درازنشست و انعطاف‌پذیری و بارفیکس امتحان دادم!


پ.ن: یه نتیجه‌ی اخلاقی از وزن توپ بگیرید خودتون. با تشکر! چه می‌دونم. مثلا این که زندگی رو به خودمون سخت نگیریم یا مسئله‌ای که آسونه رو سخت نکنیم، یا امتحان‌هامون رو عقب نندازیم و این حرفا:))) یا هر نتیجه‌ی دلخواه دیگه‌ای! بعد با رسم شکل توضیح بدید(۲ نمره)


یادتونه یه بار یه پست خیلی خوشحال گذاشتم که از بین ۱۴ نفر ورودی دوره‌مون، دکتر م. دقیقا اونایی که من ازشون خوشم نمیاد رو گذاشته کنار و به جز من، ۶ نفر که باهاشون میشه راحت‌تر کنار اومد رو با دو تا استاد دیگه گرفته و قراره با هم کار کنیم و ابراز خوشحالی کردم که دیگه نه از اون یه نفری که ازش متنفرم خبری هست و نه از آقای الف.؟

بعد یادتونه یه بار دیگه پست گذاشتم و نوشتم که از اون ۷ نفر یکی‌شون انصراف داد و هم‌گروهی من هم حذف ترم کرد؟ (نتیجه‌ش این شد که پروژه‌مون یه مدت متوقف شد و الان من بدون هم‌گروهی دارم هی تنهایی میرم تو دیوار) و خب ناراحت بودم و اینا؟

بهتون گفتم استاد یه دانشجوی دیگه گرفته که دقیقا همونیه که ازش متنفر بودم و واقعا سر کلاس‌ها هم با بدبختی می‌تونستم تحملش کنم و این دانشجو هر سری که میاد دقیقا میشینه سر جای من و بلند نمیشه؟ نه نگفتم.حالا بذارید یه چیز جدید هم بگم.

همین دو دقیقه پیش آقای الف. وارد آزمایشگاه شدن و فرمودن دکتر گفته تو هم اینجا باش:|

بله، فقط به اندازه‌ی آقای الف. با چیزی که نمی‌خواستم فاصله داشتم که اون فاصله هم شکرِ خدا پر شد.

کیه این قدر دقیق داره چشم می‌زنه خوشی‌های منو؟ بیاد یه پولی بهش بدم، چند نفری که من میگم رو هم چشم بزنه لطفا.


+ شیطونه میگه حالا که کسی تو آزمایشگاه نیست و اینم وسایلش رو گذاشته و رفته، پاشم برم بیرون، بمونه پشت در :دی


دیشب بالاخره انیمیشن inside out رو دیدم. 

واقعیتش اینه که من خیلی اهل فیلم و کارتون - به خصوص کارتون- نیستم و هر فیلمی رو باید حداقل ۱۰ بار نیت کنم که ببینم تا واقعا بشه ببینم. در مورد کارتون شاید ۱۵ یا ۲۰ بار!

تصور این که یک سری موجود کوچیک شبیه خودمون تو مغز ما زندگی می‌کنن و هر کدم مسئول بخشی از رفتار و احساسات ما هستن، خیلی جذابه. یه جورایی به واقعیت هم نزدیکه. فقط اون موجوات تو واقعیت تا این حد مستقل نیستن و شبیه آدم‌ها نیستن و .

راستش خیلی تو فکرم. یعنی از قبلش هم تو فکر بودم، اما بیشتر رفتم تو فکر.

 مثلا تو قسمت‌هایی از انیمیشن که یه خانواده‌ی سه نفره‌ی خوشبخت که خیلی با هم خوبن نمایش داده می‌شد، به این فکر می‌کردم که من این خانواده رو می‌خوام.یه جورایی حتی برام سوال بود که می‌خوام یا نه. اما به غیر از اون، واقعا نمی‌دونسم کدوم نقشش رو. نمی‌دونستم دلم می‌خواد جای دختر اون خانواده باشم یا جای مادرش. یه جورایی احساس می‌کردم که شاید از من گذشته که دیگه دلم بخواد جای دختره باشم. در واقع یه آرزو که تو زمان خودش برآورده نشده و قرار هم نیست برآورده بشه. دست من هم نبوده هیچ وقت. که بخوام بهش نزدیک‌تر بشم. اما جای مادر خانواده می‌تونم باشم؟ این یکی شاید از اون آرزهایی باشه که هنوز وقتش نرسیده. شاید ۱۰ سال دیگه. اصلا شاید ۱۰ سال دیگه برآورده هم شده باشه. نمی‌دونم.

(۲ پاراگراف بعدی ممکنه حاوی اسپویل باشه)

یا مثلا همه‌ش درگیر این بودم که احتمالا من sadness خودم رو پرت کردم تو اون دره‌ی فراموشی و هیچ دوست خیالی‌ای نبوده که نجاتش بده و یا اگه بوده، مثل خیلی‌های دیگه فکر کرده sadness اگه نباشه خیلی بهتره. در نتیجه اونایی که کنترل رو دست گرفتن خشم و joy هستن. خشم دنبال یه جرقه می‌گرده تا از آدم‌ها متنفر بشه و joy دائم وانمود می‌کنه همه چیز خیلی هم خوبه و زندگی چقدر لذت‌بخشه.

جزیره‌هام هم ریخته. شاید قسمت‌هایی از بعضیاشون باقی مونده باشه. اما اکثرشون ناپدید شده.


قدیم‌ها که این طور نبود که یک آهنگی تا منتشر می‌شود همه‌ی کانال‌های تلگرام پستش کنند یا بشود راحت رفت و آن آهنگ را دانلود کرد. مخصوصا اگر متن آهنگ جوری بود که نمی‌توانستی سرچ کنی. یعنی مطمئن نبودی درست شنیده‌ای یا اصلا بی‌کلام بود. اصلا حداقل برای خود من برخلاف حالا ، سرچ کردن خیلی کار مرسومی نبود.

منظورم از قدیم‌ها، خیلی قدیم‌ها نیست. چون خیلی قدیم‌ها حتی خودم هم نبودم. منظورم دور و بر سال ۸۷ و این‌ها است. همان موقع که فقط چند کلمه از یک آهنگ با لهجه‌ی جنوبی را در فیلم روز سوم شنیدم و عاشقش شدم اما هیچ کاری نمی‌توانستم برای رسیدن بهش بکنم.

خلاصه که گذشت و گذشت تا این که دوران تلگرام از راه رسید و یک روز خیلی ناگهانی دیدم مجید خسروانجم این آهنگ را با همان صدا گذاشته توی کانالش. نمی‌دانم چند سال پیش بود. اما از همان موقع، شده یکی از آهنگ‌های ثابت گوشی من و خیلی وقت‌ها وقتی خسته می‌شوم، ناخودآگاه این بیت توی سرم تکرار می‌شود:

"خَزُن زَرد ایسالُن نُوبَتی تَمُنِن/ بهار از راه اَرِسیدِن زندگی چه جُنِن"

این بیت خبر از تمام شدن خزان و رسیدن بهار می‌دهد. یک روز آن را خواهیم خواند. وقتی بالاخره این خزان هم تمام شود و بهار از راه برسد:) 

 

لبخند - مهدی ساکی

 

 


هر سری می‌خوام راجع به کتر م. حرف بزنم و از لفظ دکتر» خالی استفاده می‌کنم و مثلا میگم دکتر گفت فلان» حس منشی بودن بهم دست میده. البته همچین بی‌ربط هم نیست. از اون‌جایی که میزم دقیقا کنار دره و هر کی وارد میشه اول از همه منو می‌بینه، هر روز به طور متوسط به ۱۵ نفر اعلام می‌کنم که دکتر نیست» یا دکتر نیم ساعت دیگه میاد» یا دکتر اومدن یه سر زدن و رفتن» یا نمی‌دونم دکتر کی میان» و . می‌خوام برم بگم حداقل یه حقوق منشی‌گری و دربانی به من بده:|

حالا اینا که خوبه، دیروز یکی انگار اومده بود فروشگاه، اول پرسید دکتر هست؟بعد که گفتم نه، گفت کاغذ آچهار دارید شما؟ :| (نمی‌دونم حالا کارش با دکتر هم همین بود یا نه!)


پ.ن: از اونجایی که احتمالا تا آخر تابستون هیچ اتفاق خاصی به جز رفتن تو آزمایشگاه و هم‌چنین رفتن تو دیوار (از جهت پروژه) برای من رخ نخواهد داد، با همین مدل غرزدن‌ها مواجه خواهید بود. همین الانش هم دو تا دیگه از همینا هم پیش‌نویس دارم:))


برق دانشکده قرار بود دو ساعت قطع باشه. ۱۳ دقیقه از قطعی برق گذشته بود که طهورا و آقای الف. بار و بندیل‌شون رو جمع کردن که برن.

گفتم :"بچه‌ها نرید! فقط یک ساعت و ۴۷ دقیقه مونده!"

آقای الف. گفت:"این جوری که شما ثانیه به ثانیه می‌شمرید، دو ساعت طول می‌کشه"

خب مگه مجبوری نمک بریزی برادرِ من؟! یک ساعت و ۴۷ دقیقه با دو ساعت چقدر فرق داره مگه؟ :|


+ هرچند که اونا بردن. منم دو ساعت و نیم موندم ولی برق نیومد.

+ البته شما به این تصویری که من اینجا از آقای الف. ساختم توجه نکنید. کلا خیلی مظلومه بنده خدا.


عمیقا باور دارم آدمی که دائم در حال دروغ گفتنه، بعد از مدتی این دروغ‌ها تو شخصیتش نفوذ می‌کنه و اون رو تبدیل به یه آدم متناقض مریض می‌کنه. جوری که اصلا دیگه نمی‌تونه راست بگه. نمی‌تونه مسئولیت حرفی که زده رو قبول کنه. و این خیلی درد بزرگیه. دردی که شاید رو خود اون آدم تاثیری نداشته باشه، اما رو اطرافیانش چرا. حتی اطرافیان سابق.


+ یه آدم چقدر می‌تونه مریض باشه که بعد از دو سال باز هم دست از تهدید و تهمت برنداره؟

+ کاش می‌تونستم به بابام هم بگم مثل من بی‌خیال باشه. ولی نمی‌تونم که. نمی‌تونه که.


داشتم برمی‌گشتم خونه، دیدم یه آقایی داخل یه ماشین سر کوچه نشسته، تخمه می‌شکنه و پوستش رو می‌ریزه تو پیاده رو.
می‌خواستم تذکر بدم، اما فکر کردم ممکنه یه چیزی بهم بگه. آشغالی که داشت می‌ریخت هم بزرگ یا کم نبود که برش دارم. نمیشد هم کاری نکنم.
از کنار ماشین رد شدم و یه کم جلوتر خیلی ناامید شروع کردم به گشتنِ کیفم. با خودم فکر کردم اگه معجزه‌ای رخ بده و تو کیفم کیسه فریزر باشه، میدم به آقاهه و اگه نباشه -که با احتمال بالایی نیست - میرم خونه.
تو کیفم کیسه فریزر بود :|
"آخه الان برم به یه مرد غریبه کیسه فریزر بدم و بگم چی؟!" ولی خب قول داده بودم به خودم.
"لطفا آشغال‌هاتون رو بریزید تو این"، "لطفا رو زمین آشغال نریزید."، " بفرمایید" . جواب‌های احتمالی:"به تو چه؟!" ، "فضولی؟!" ، "[فحش خیلی بد]".
کیسه فریزر رو دادم بهش و به "بفرمایید" خالی اکتفا کردم. نمی‌دونم واقعا تحت تاثیر قرار گرفت یا شوکه شد، ولی کیسه فریزر رو گرفت و گفت "خیلی ممنون!" بعدم بازش کرد.من دیگه رفتم. ادامه‌ش رو ندیدم.

بعد از این همه سال تو اینستاگرام فالوش کردم و یه جورایی توپ رو انداختم تو زمین اون. اما نمی‌دونم این که اونم منو فالو کرد به این معنیه که توپ الان تو زمین منه یا نه. به نظر میاد معلوم نیست توپ کجاست و در واقع توپ گم شده.


+ حالا شاید تولدش رو تبریک بگم و توپ دوباره بیفته تو زمینش. یه کامنته دیگه. زیر پستی که خودش گذاشته.

+ شاید هم بهش پیشنهاد بدم که هم دیگه رو ببینیم.البته این مورد دیگه گل به خودی حساب میشه.

+ دارم راجع به یه خانم ۶۰ ساله صحبت می‌کنم.[لبخند شیطانی]

+ ولی حالا که فکر می‌کنم، بهترین راه همون دی‌اکتیو کردن اینستاگرامه:)))


استاد به امیرحسین که قبلا دانشجوی همین‌جا بود و برای تعطیلات برگشته‌بود ایران اشاره‌کرد و گفت: این یه ایده می‌زد، بعد می‌رفت دیگه یه مدت پیداش نمی‌شد. بعد از یه مدت میومد، می‌گفت عه، تو این فاصله اینو یکی دیگه نوشت و مقاله کرد!» الکی الکی ایده‌ش از دست می‌رفت. همه‌تون همینید. موقع رفتن‌تون که میشه، دیگه فقط به فکر رفتنید. همه چیو ول می‌کنید.


.همه‌تون همینید.موقع رفتن‌تون که میشه.» چقدر غم‌انگیز بود.


+بی‌ربط: دوست عزیز با اندروید ۵ و ورژن گوگل‌کروم ۴۷ که آدرس رو مستقیم وارد می‌کنی و خیلی هم لطف داری و دائم سر می‌زنی به اینجا، خیلی کنجکاوم بدونم کی هستی:)) لطفا خودتو معرفی کن :دی

          ++ پیکان سفید با پلاک ۴۲ د حرکت کن!


0.0

ترم ۸ کارشناسی، دم امتحانا یه سری اتفاق برا من افتاد که حسابی رو نمره‌هام تاثیر گذاشت. این جوری که بهتون بگم، انقلاب رو که کلا منبعش ۷ تا از نامه‌های امام خمینی بود، شدم ۱۲ :| (البته بعدا یه سری از این کلاس مجازی‌ها به پیشنهاد استاد شرکت کردم و امتحانش رو دادم و شدم ۱۸)

همون ترم، سه واحد هم اقتصاد داشتم که البته مربوط می‌شد به دانشکده‌ی عمران و یه استاد خیلی خوبی هم داشت. یه روز صبح بیدار شدم و دیدم تو سایت آموزش نمره‌های اقتصاد رو ثبت کردن و با ۸ و نیم افتادم. حالم خیلی گرفته شد و از طرف دیگه داشتم فکر می‌کردم غیرطبیعی هم نیست بالاخره. نکته اینجا بود که اقتصاد فقط ترم‌های زوج ارائه می‌شد و باید به خاطر این درس، یه ترم بیشتر ثبت نام می‌کردم و به جای ۹ ترم، ۱۰ ترمه تموم می‌کردم که سنوات می‌خورد و داستان می‌شد احتمالا و . . 

با خودم فکر کردم پامیشم میرم پیش استاد، شرایط رو توضیح میدم، فوقش یه نامه هم از مرکز مشاوره‌ی دانشگاه که در جریان مشکلاتم هست می‌گیرم و انشاالله که حل میشه. ولی خب اگه نشد هم دیگه چاره‌ای نیست، یا ترم بعد درس دیگه‌ای به جاش برمی‌دارم(۳ تا درس دیگه تو همون سبد بود ولی اونا هم منظم ارائه نمی‌شدن) یا اگه نشد ۱۰ ترمه می‌خونم دیگه. این همه آدم ۱۰ ترمه خوندن، چی شده مگه؟

هیچی دیگه. تو زمانی که استاد برای اعتراض مشخص کرده بود رفتم پشت در اتاقش ایستادم تا نوبتم بشه برم داخل و اونجا متوجه شدم تعداد اونایی که افتادن کم نیست. داشتم خودم رو آماده می‌کردم که بعد از دیدن برگه‌م با استاد حرف بزنم که شنیدم استاد داره به یه نفر دیگه میگه: این نمره‌هایی که وارد سایت کردیم، فقط مربوط به برگه‌س. نمره‌های نهایی‌تون اینجاست. تمرین‌ها اضافه شده، یه کم هم نمودار خورده.» یه نفس راحت کشیدم و رفتم که خودم دوباره بپرسم و مطمئن بشم. درست شنیده بودم. یادم نیست نمره‌م چند شد، ولی بدون منت کشی پاس شده‌بودم.

الان که رفتم تو سایت و این نمره رو رو دیدم، یاد اون موقع افتادم:

 

 


البته استاد بعد از وارد کردن این نمره برا همه‌مون، ایمیل زد که پاشید بیاید در حضور خودتون برگه‌تون رو تصحیح کنم. وگرنه بعدش هیچ اعتراضی وارد نیست. خلاصه که  امروز می‌خوام برم و جلوی استاد از خجالت آب بشم بابت تک‌تک سوتی‌هایی که تو برگه‌م دادم:)))

 


پستی که راجع به آقای الف نوشتم رو یادتونه؟ منظورم

این پسته.

چند نفر کنجکاو شدن ماجرا رو بدونن و من هم چیزایی که خودم می‌دونستم رو نوشتم تو پست قبلی (یعنی

این پست).  اما فکر کردم بهتره خصوصی باشه. حالا نه که خیلی نکته دار و ارزشمند و اینا باشه، ولی اگه شما هم کنجکاو شدین، بگید تا بهتون رمز رو بدم.


روز اول که رفتیم خونه‌ی مادربزرگم، یه روسری داد بهم و گفت سوغات مشهده. منم که مادربزرگم رو می‌شناسم، سعی کردم رنگ سفید روسری رو نادیده بگیرم و کلی از قشنگیش تعریف کردم و تشکر کردم.

تا بلند شدم که برم تو اون یکی اتاق و روسری رو بذارم تو چمدون، گفت: ایشالا همین بشه روسری بختت.
همون لحظه روسری رو گذاشتم رو دست خواهرم که سر راهم ایستاده بود و گفتم مال تو! و رفتم تو همون اتاقی که چمدون‌ها بودن و شروع کردم به مرتب کردن وسایلم.
چند لحظه بعد مادربزرگم با روسری اومد تو اتاق و گفت اگه اینو نگیری من ناراحت میشم.
گفتم منم هر وقت از این حرفا می‌زنید ناراحت میشم، ولی نمی‌دونم چرا باز هی میگید.
خلاصه که روسری رو گذاشتم تو چمدون و تا آخر هفته که برگشتیم تهران، دیگه خبری از این مدل آرزوها نبود. امیدوارم تاثیرش طولانی مدت باشه.

+ کسی روسری سفید نمی‌خواد؟‍♀️ بخت‌گشا، تضمینی!
+ تو این دنیا هیچ کس به اندازه‌ی مامانم و خانواده‌ش سر موضوع ازدواج منو اذیت نکردن. یه جوری که دلم می‌خواد اگه هم ازدواج کردم هیچ وقت خبردار نشن.

از گرمای هوا فراری،نشسته بودیم طبقه‌ی پایین خونه‌ی خاله و داشتیم هندوانه می‌زدیم بر بدن که موبایل بابا زنگ خورد.

از حرفای بابا و آدرس دادنش معلوم بود که قراره چند نفری به جمع‌مون اضافه بشن. اما نکته‌ اینجا بود که بابا داشت فارسی صحبت می‌کرد و این نشون می‌داد که مهمون‌ها از اقوام نیستن.
بابا که تا میدون اصلی شهر آدرس داده بود، تلفن رو قطع کرد و گفت آقای الف. بود.(۹۰ درصد افرادی که من می‌شناسم فامیل‌شون با الف شروع میشه :دی) بعد هم بلند شد که بره به استقبال مهمونا.
از این طرف مادربزرگ و خاله‌ها داشتن برنامه‌ریزی می‌کردن که مهمونا کجا برن و شب بریم دور شهر یه کم بگردونیم‌شون و . خلاصه‌ش این شد که برو مهمونا رو بیار همین‌جا.
بابا رفت و ما موندیم و صاحبخونه‌ی کنجکاو!
خاله‌م پرسید چند نفرن؟ و من داشتم توضیح می‌دادم که اگه همه‌شون باشن خیلی زیادن و احتمالا همه‌شون هستن چون از مسیر سفر دارن میان.
بعد شروع کردم به شمردن بچه‌ها و نوه‌ها و . هم زمان داشتم با خودم فکر می‌کردم به این همه آدم کی می‌خواد برسه؟! اونم تو این گرما!
هنوز درگیر شمردن بچه‌ها و نوه‌های آقای الف. بودم که مامان از حیاط دوید توی خونه و گفت: "یه وقت چیزی نگیدا! آقای الف. با خانم دومش اومده، دو نفر هم بیشتر نیستن."
نمی‌دونم مامان انتظار داشت ما چی بگیم که این حرف رو زد، اما تا وارد شدن آقای الف. و خانمش فقط فرصت شد به خاله‌م اعلام کنم:" هر چی بهت گفتم رو فراموش کن!"
شاید ادامه داشته باشد.

+ من به این که کی چی‌کار کرده و چی شده و چرا کاری ندارم، ولی قبول کنید فضای عجیب‌غریبی بود! مخصوصا این که آقای الف با بقیه‌ی آقایون رفتن طبقه‌ی بالا و ما موندیم با خانمش.

آقا چه می‌کنه این تعارف با آدم!

رفته بودیم مهمونی، باد کولر مستقیم می‌زد رو ساق پای من. حالا ملت همه خوشحال و خنک و اینا، صاحبخونه سه بار به من گفت اگه سردت میشه بگو کولر رو خاموش کنیم. مگه من روم می‌شد بگم جفت ساق پاهام خشک شده و داره میفته؟!(:دی)

الان فک کنم باید تو چله‌ی تابستون، جوراب کلفت بپوشم بخوابم که تا صبح دردشون خوب شه:))


+ ولی من واقعا نمی‌دونم چله‌ی تاستون کِیه

+ بی‌ربط: این دوست عزیز اندروید ۵ ای از وقتی تو

این پست بهش اشاره کردم یه بار اومده و این پست رو خونده و دیگه اینجا پیداش نشده:)) اگه کسی دیدش لطفا بهش بگه که نترسه حالا، اینجا ملت به خیال این که نمی‌شناسم‌شون میان با اسم مستعار فحش میدن حتی:)) ولی خب آزادی بیان و آزادی رفت و آمد داریم. من به کسی نمیگم حرفایی که من دوست ندارم نزن. خلاصه که راحت باشید بابا:دی


امشب ددلاین آخرین پروژه‌ی این ترمه و فردا قراره برم دانشگاه که استاد منو ذبح کنه به دلیل غیبت طولانی و بی‌خبرم. البته که استاد خیلی مهربون‌تر از این حرفاس، ولی خودم نسبت به این که این چند روز نرفتم دانشگاه اصلا حس خوبی ندارم.

پروژه‌هه این جوریه که تقریبا ۶ سری داده به ما دادن(مربوط به تمرین‌های طی ترم) بعد الان گفتن برای یکی از داده‌ها یه مدل مناسب پیشنهاد بدید و استدلال کنید چرا مناسبه و نتیجه رو هم تحلیل کنید و با تمرینی که قبلا انجام دادید مقایسه کنید.

از اونجایی که پنج‌شنبه شب، ددلاین یه پروژه‌ی دیگه بود، قرار بود این ۴ روز(جمعه تا امروز) روی این یکی پروژه وقت بذارم. اما جمعه رسما هیچ کاری نکردم و شنبه هم تو ذهنم یه سری تحلیل تقریبا به دید نخور انجام دادم و هیچ کدی نزدم.دیروز بعد از ظهر تقریبا تحلیلام به جاهای خوبی رسیده بود و یه کم کد هم زده بودم و داشتم می‌رفتم که دیگه کار رو تکمیل کنم اما یه جوری شد که نشد. چشمام به شدت خسته بود و اصلا نمی‌تونستم صفحه رو درست ببینم.

امروز هم تا ظهر درگیر پیاده‌سازی مدلم بودم. ساعت حدود ۳ بود و احساس می‌کردم خیلی دارم کند پیش میرم و تمرکز ندارم. با خودم گفتم اینو باید تا ۵ تموم کنی! اگه این قسمت تا ۵ تموم نشه، دیگه نمی‌تونی به باقی قسمت‌ها برسی.»

این حدیث نفس همانا و بر باد رفتن همه‌ی زحماتم همانا! متوجه شدم مدلی که انتخاب کردم و این قدر هم خوب براش استدلال کردم، برخلاف چیزی که تو تئوری به نظر میاد، در عمل رو این داده‌ها جواب نمیده و یه مدل خیلی ساده‌تر داره جواب خیلی بهتری میده! یه لحظه این فکر که از خیر پروژه بگذرم از ذهنم گذشت، اما دیدم احتمالا تا آخر امشب کار مفید دیگه‌ای قرار نیست انجام بدم و بهتره بشینم سر جام ببینم چه گلی باید به سرم بگیرم!

یه مدل دیگه به ذهنم رسید. با این یکی قبلا خیلی بیشتر کار کرده بودیم و بهش مسلط‌تر بودم (و دقیقا به همین دلیل از اول نرفته بودم سراغش و رفته بودم سراغ مدلی که خیلی بلد نبودم، بلکه باهاش سر و کله بزنم و یاد بگیرم:دی همچین دانشجوی خوبی هستم من). پیاده‌سازیش کردم و داده‌های رو بهش دادم و نتیجه‌ی قابل قبولی داد. بخشی که به خودم قول داده بودم تمومش کنم تموم شده بود. ساعت رو نگاه کردم: ۵!

الان دارم فکر می‌کنم صبح چقدر کلا از این که بتونم کدم رو تموم کنم ناامید بودم، بعدازظهر به فکر بی‌خیال شدن بودم و الان چقدر راضیم! مخصوصا این که می‌تونم استدلالم برای مدلی که جواب نداد و دلیل این که جواب نداد رو هم تو گزارش بنویسم و یه چیز درست و حسابی تحویل بدم.

 خوشبختانه قسمت‌ها بعدی هم خیلی با سرعت پیش رفت و الان دارم آخرین بخش رو انجام میدم بلکه این ترم طولانی تموم بشه بالاخره!


دیشب بعد از مدت‌ها خواب ترسناک دیدم. یادم نمیاد اصلا آخرین بار کی خواب این مدلی دیده بودم. احتمالا تو بچگی‌هام.

نه این که این مدت همه‌ی خواب‌هام گل و بلبل بوده باشه، اتفاقا برعکس. اکثر خواب‌های بدی که می‌دیدم یه جوری واقعی به نظر می‌رسیدن که معمولا بعد از بیداری هم تا چند روز باهاشون درگیر بودم.
اما دیشب خواب یه قیافه‌ی ترسناک رو می‌دیدم. یه جور هیولا یا زامبی شاید. با این که می‌دونستم یه چهره‌ی گریم شده‌س، باز هم ازش می‌ترسیدم. هر دو دستم رو گرفته بودم جلوی صورتم که دیگه نبینمش اما باز هم می‌دیدمش. اون هم هی انگشت‌هاش رو به سمت صورتم میاورد.
احتمالا همین‌جاها بود که از خواب پریدم و متوجه شدم صورتم رو واقعا با هر دو دستم گرفتم!
الان که بهش فکر می‌کنم می‌بینم عجب خواب مهیج و خوبی بود و چقدر هم خنده‌دار! کاش همه‌ی خواب‌های ترسناک‌ تو همین سبک بودن. مثل خواب‌های بچگی.

خلاصه‌ی حسی که همین الان نسبت به خودم دارم اینه:

یک آدم خنگ که با توهم داشتن هوش داره زندگی می‌کنه و نمی‌خواد قبول کنه که توانایی‌های قبلیش مربوط به گذشته‌س  و مغزش از این به بعد دیگه برای یادگیری هیچ چیزی قرار نیست یاریش کنه.»


+ کاش بالاخره یا از این حس خلاص بشم یا از این توهم. خسته شدم.


داستان انتخاب اسامی بچه‌های یه خانواده از موضوعات جذابه. مخصوصا اون‌هایی که داستان انتخاب اسم‌شون خاصه. در حال پرسه زدن تو توییتر، به

این توییت رسیدم و مدتی مشغول خوندن کامنت‌ها شدم.

یکی از قسمت‌های جالب ماجرا می‌دونید کجاست؟ برخلاف الان که پدر و مادرها از سال‌ها قبل به انتخاب اسم بچه‌هاشون فکر می‌کنن و میرن بین سردارهای شجاع ایرانی (!) و زن و بچه‌هاشون دنبال اسم تک و خاص می‌گردن، چقدر قدیم‌‌ترها فرایند انتخاب اسم سریع‌تر بوده و حتی چقدر بی‌اهمیت‌تر! اصلا برای من قابل تصور نیست که پدر و مادری ۹ ماه از این که قراره بچه‌ای داشته‌باشن با خبر باشن، اما به اسمش فکر نکنن و اسم قابله یا دکتری که بچه رو به دنیا آورده بذارن رو بچه! قشنگ بودن اون اسم البته بحثش جداست، اما این که واقعا تا اون لحظه به کل به موضوع فکر نکرده‌باشن، برام عجیبه!
بین کامنت‌ها مواردی بود که کارمند ثبت احوال اسم رو اشتباه متوجه شده‌بود و همون اسم رو بچه مونده‌بود. یا پدری که فراموش کرده بود رو چه اسمی توافق کردن و اسم دیگه‌ای گفته بود. یا شخصی که همسایه‌ی کارمند ثبت احوال بود و وقتی بچه‌دار می‌شد، زنگ می‌زد به همسایه و ازش می‌خواست یه شناسنامه‌ی دختر/پسر بگیره و بیاره. شما باشید، اگه بهتون بگن اسمت رو همسایه انتخاب کرده، اونم به صورت خیلی فوری تو محل کارش، بهتون برنمی‌خوره؟ یا از اون بدتر: اسمت رو گذاشتیم دختربس» چون دیگه دختر نمی‌خواستیم!
 یه مورد جالب دیگه هم بود که شخصی اصرار داشت اسم بچه‌هاش رو بذاره آدم و حوا، بعد که زنش قبول نمی‌کنه، میره یه مسجد میسازه و اسمش رو میذاره مسجد حضرت آدم! و موارد دیگه‌ای که به نظرم ارزش خوندن تو لینکی که گذاشتم رو داره.
اسم شما داستان داره؟ چیه داستانش؟
بذارید داستان اسم خودم رو بگم. مامانم دوست داشته اسم منو بذاره "زهرا". اتفاقا فردای وفات حضرت زهرا هم به دنیا اومدم و خیلی‌ها هم گفتن اسمش رو بذار "فاطمه". اما مامانم "زهرا" دوست داشته و چون اسم مادربزرگم(مادر پدرم) هم زهرا بوده، روش نمی‌شده بگه. میگفت هر چی منتظر موندم یه نفر پیشنهاد بده بذار زهرا و من هم قبول کنم، کسی نگفت. همه می‌گفتن فاطمه!
بابام دوست داشته اسم من "الهه" باشه و آخر بین فاطمه و الهه، الهه میشه اسم من. اما خب این آخرش نیست. چهار سال بعد، ما میریم مکه و اینجانب به شدت گرمازده میشم. یه جور خیلی نابودی که دوا و دکتر جواب نمیده و بابا میره قبرستان بقیع و نذر می‌کنه که اگه حالم خوب بشه، اسمم رو عوض کنه و بذاره زهرا.
البته من که خیلی بچه بودم و یادم نیست، ولی مثکه خوب میشم و زنده می‌مونم :دی
این میشه که اسم من عوض میشه. اما با قوانین اون زمان، عوض کردن اسم تو شناسنامه اصلا کار راحتی نبوده و من به صورت دو اسمه باقی موندم. حالا فامیل و اقوام به نذر پدر پایبندن و منو زهرا صدا می‌زنن. بقیه که از نذر پدر هیچ اطلاعی ندارن، الهه.

+ داستان اسم شما چی بوده حالا؟ کی انتخابش کرده؟
+ بی‌ربط: پست قبلی موقت بود. یه بنده خدایی باید می‌دید و تا فهمیدم دیده، پاکش کردم. کامنت‌گذاران گرامی عفو بفرمایید لطفا.

روابط در زندگی مشترک پیچیدگی هایی دارد و هر عمل و گفتار زن و شوهر می تواند به طور مستقیم یا غیر مستقیم بر آن اثر بگذارد . زندگی مشترک از جزئیاتی تشکیل شده است که ممکن است حتی به نظر هم نیاید ، اما در بهتر شدن یا نشدن روابط مشترک موثر واقع شود . بنابراین برای تحکیم روابط در زندگی مشترک سعی کنید همیشه تمرین کنید و هر حرفی را به زبان نیاورید . همیشه قبل از بیان نظرات خود در مورد آن به خوبی فکر کنید بعد آن را بیان کنید .

چرا مقایسه همسر با دیگران اشتباه است ؟

ادامه مطلب



چرا دیگر

همسرم را دوست ندارم ؟ ددگی شویی چیست ؟
چرا دیگر همسرم را دوست ندارم ؟ علایم

ددگی شویی چیست ؟ چرا ددگی شویی پیش می آید ؟ با ددگی شویی چکار کنیم ؟ راه درمان ددگی شویی چیست ؟ آیا می توان دوباره به همان شور و نشاط اول زندگی مشترک برگشت ؟ آیا طلاق راه چاره هست یا خیر ؟ 

ادامه مطلب


برخی از دختران برای پیدا کردن همسر به درخواست های دوستی پسران پاسخ مثبت می دهند و امیدوارند که این دوستی در نهایت به ازدواج منجر شود .

امروزه ،

ازدواج ها فرد محورتر شده است یعنی دختر و پسر قبل از آنکه خانواده اقدامی کند ، تصمیم به شناخت یکدیگر می گیرند و وقتی اطمینان یافتند که این آشنایی عاقبت خوبی خواهد داشت ، خانواده را در جریان می گذارند . این نوع آشنایی ها برای برخی جدی است و برای برخی دیگر حکم دوستی های زودگذر را دارد که شاید منجر به ازدواج شود و شاید هم نه !

ادامه مطلب


مصرف الکل

در مورد مصرف الکل یک جمله ی معروف وجود دارد که می گوید ” شما می خورید و می بازید” مضرات مصرف الکل زیاد است و بدترین آن کاهش میل جنسی می باشد . یک نوشیدنی می تواند میل جنسی شما را افزایش دهد ، اما مصرف زیاد الکل میل جنسی شما را نابود می کند . مست بودن می تواند میل جنسی همسر شما را تحت تاثیر قرار بدهد .

ادامه مطلب


براساس یک مطالعه ملی بهداشت روان در ایالات متحده ، ن به احتمال زیاد دو برابر مردان دچار افسردگی هستند. یکی از دلایل افزایش افسردگی آنها این است که ن تمایل دارند عصبانیت و انتقاد خود را نسبت به دیگران به خود  نسبت داده و خود را سرزنش کنند. . در سنین پایین به آنها آموزش داده می شود که از حق خودشان حرف نزنند. به عنوان مثال ، دختران از ابراز خشم نسبت به پسران بی میل هستند. در حالی که آنها احساسات خود را با اشک بیان می کنند ، اما تمایل دارند احساسات خود را درونی کنند. حالات احساس آنها غالباً در سردرد ، درد عضلانی ، کمر ، درد معده یا سایر مشکلات پزشکی به صورت جسمی بیان می شود. از آنجا که آنها معمولاً خود را در روابط خود سرمایه گذاری می کنند ، وقتی شریک زندگی آنها بی مسئولیت است، احساس ضرر عمیقی را تجربه می کنند. دنیای آنها از بین رفته است و آنها احساس تنهایی می کنند. آنها در مورد خیانت وسواس می شوند و از توانایی خود برای زنده ماندن به تنهایی می ترسند.

 


آموزش روش های بغل کردن همسر

 

اثرات بغل کردن همسر
1- به آرامش رسیدن
2- ایجاد امنیت خاطر
3- احساس دوست داشتن
4- احساس صمیمیت
5- افزایش اعتماد به نفس
6- انتقال عشق و علاقه

 

بیان احساسات هنگام بغل کردن همسر
بغل کردن می تواند بدون صدا باشد اما برای ایجاد احساس بهتر ، بهتر است در هنگام بغل کردن همسر به وی ابراز علاقه نمایید . گفتن کلماتی مانند دوستت دارم می تواند تاثیر مثبت بفل کردن را چند برابر کند .

ادامه مطلب


روش های جذب پسرها برای

ازدواج چیست ؟

 

1-خودتان را بهتر از آنچه می باشید نشان ندهید :
هرگز سعی نکنید خودتان را از آنچه هستید بهتر نشان دهید . اگر به ازدواج با پسری فکر می کنید و همین باعث می شود ناخودآگاه بعضی رفتارهای ساختگی از خود نشان بدهید ، در این مواقع خودتان مچ خودتان را بگیرید و حساب کنید تا کی می توانید به این رفتارهای ساختگی ادامه بدهید . گذشته از این اگر قصد ازدواج با پسری را دارید می بایست او را 20 تا 30 درصد بدتر از چیزی که شناختید تصور نمایید .

ادامه مطلب


یکی از مسائلی که در مورد

دخترها و پسرها مطرح می شود این است که دخترها احساسی هستند در مقابل پسرها منطقی می باشند . دخترها می خواهند بدانند چرا پسرها احساسات ندارند و پسرها هم می خواهند بفهمند که چرا دخترها فقط بر اساس احساساتشان زندگی می کنند و منطق ندارند . این تفاوت یک مساله روانشناسی فوق العاده پیچیده است که در این مطلب سعی می شود به زبان ساده مفهوم علمی این تفاوت رسانده شود .

ادامه مطلب


چگونه به همسر خود ابراز علاقه کنیم ؟
 

زن ها شنیدن کلمه دوستت دارم از همسر را خیلی دوست دارند و به همین خاطر تصور می کنند

گفتن این کلمه به همسر به اندازه شنیدن آن لذت بخش است . باید توجه داشت که نباید بر اساس نیازهای خودمان به همسرمان محبت کنیم بلکه باید نیازهای او را شناخته و

بر اساس آن به او ابراز علاقه نماییم تا لذت بیشتری از این جهت ببرد .

ادامه مطلب



چرا دیگر

همسرم را دوست ندارم ؟ ددگی شویی چیست ؟
چرا دیگر همسرم را دوست ندارم ؟ علایم

ددگی شویی چیست ؟ چرا ددگی شویی پیش می آید ؟ ب

ا ددگی شویی چکار کنیم ؟ راه درمان ددگی شویی چیست ؟ آیا می توان دوباره به همان شور و نشاط اول زندگی مشترک برگشت ؟ آیا طلاق راه چاره هست یا خیر ؟ 

ادامه مطلب


برخی از دختران برای پیدا کردن همسر به درخواست های دوستی پسران پاسخ مثبت می دهند و امیدوارند که این دوستی در نهایت به ازدواج منجر شود .

امروزه ،

ازدواج ها فرد محورتر شده است یعنی دختر و پسر قبل از آنکه خانواده اقدامی کند ، تصمیم به شناخت یکدیگر می گیرند و وقتی اطمینان یافتند که این آشنایی عاقبت خوبی خواهد داشت ، خانواده را در جریان می گذارند . این نوع آشنایی ها برای برخی جدی است و برای برخی دیگر حکم دوستی های زودگذر را دارد که شاید منجر به ازدواج شود و شاید هم نه !

ادامه مطلب


مصرف الکل

در مورد مصرف الکل یک جمله ی معروف وجود دارد که می گوید ” شما می خورید و می بازید” مضرات مصرف الکل زیاد است و بدترین آن کاهش میل جنسی می باشد . یک نوشیدنی می تواند میل جنسی شما را افزایش دهد ، اما مصرف زیاد الکل میل جنسی شما را نابود می کند .

مست بودن می تواند میل جنسی همسر شما را تحت تاثیر قرار بدهد .

ادامه مطلب


براساس یک مطالعه ملی بهداشت روان در ایالات متحده ، ن به احتمال زیاد دو برابر مردان دچار افسردگی هستند. یکی از دلایل افزایش افسردگی آنها این است که ن تمایل دارند عصبانیت و انتقاد خود را نسبت به دیگران به خود  نسبت داده و خود را سرزنش کنند. .

در سنین پایین به آنها آموزش داده می شود که از حق خودشان حرف نزنند. به عنوان مثال ، دختران از ابراز خشم نسبت به پسران بی میل هستند. در حالی که آنها احساسات خود را با اشک بیان می کنند ، اما تمایل دارند احساسات خود را درونی کنند. حالات احساس آنها غالباً در سردرد ، درد عضلانی ، کمر ، درد معده یا سایر مشکلات پزشکی به صورت جسمی بیان می شود. از آنجا که آنها معمولاً خود را در روابط خود سرمایه گذاری می کنند ، وقتی شریک زندگی آنها بی مسئولیت است، احساس ضرر عمیقی را تجربه می کنند. دنیای آنها از بین رفته است و آنها احساس تنهایی می کنند. آنها در مورد خیانت وسواس می شوند و از توانایی خود برای زنده ماندن به تنهایی می ترسند.

 


آموزش روش های بغل کردن همسر

 

اثرات بغل کردن همسر
1- به آرامش رسیدن
2- ایجاد امنیت خاطر
3- احساس دوست داشتن
4- احساس صمیمیت
5- افزایش اعتماد به نفس

6- انتقال عشق و علاقه

 

بیان احساسات هنگام بغل کردن همسر
بغل کردن می تواند بدون صدا باشد اما برای ایجاد احساس بهتر ، بهتر است در هنگام بغل کردن همسر به وی ابراز علاقه نمایید . گفتن کلماتی مانند دوستت دارم می تواند تاثیر مثبت بفل کردن را چند برابر کند .

ادامه مطلب


روش های جذب پسرها برای

ازدواج چیست ؟

 

1-خودتان را بهتر از آنچه می باشید نشان ندهید :
هرگز سعی نکنید خودتان را از آنچه هستید بهتر نشان دهید . اگر به ازدواج با پسری فکر می کنید و همین باعث می شود ناخودآگاه بعضی رفتارهای ساختگی از خود نشان بدهید ، در این مواقع خودتان مچ خودتان را بگیرید و حساب کنید تا کی می توانید به این رفتارهای ساختگی ادامه بدهید . گذشته از این

اگر قصد ازدواج با پسری را دارید می بایست او را 20 تا 30 درصد بدتر از چیزی که شناختید تصور نمایید .

ادامه مطلب


روابط در زندگی مشترک پیچیدگی هایی دارد و هر عمل و گفتار زن و شوهر می تواند به طور مستقیم یا غیر مستقیم بر آن اثر بگذارد . زندگی مشترک از جزئیاتی تشکیل شده است

که ممکن است حتی به نظر هم نیاید ، اما در بهتر شدن یا نشدن روابط مشترک موثر واقع شود . بنابراین برای تحکیم روابط در زندگی مشترک سعی کنید همیشه تمرین کنید و هر حرفی را به زبان نیاورید . همیشه قبل از بیان نظرات خود در مورد آن به خوبی فکر کنید بعد آن را بیان کنید .

چرا مقایسه همسر با دیگران اشتباه است ؟

ادامه مطلب


یکی از مسائلی که در مورد

دخترها و پسرها مطرح می شود این است که دخترها احساسی هستند در مقابل پسرها منطقی می باشند . دخترها می خواهند بدانند

چرا پسرها احساسات ندارند و پسرها هم می خواهند بفهمند که چرا دخترها فقط بر اساس احساساتشان زندگی می کنند و منطق ندارند . این تفاوت یک مساله روانشناسی فوق العاده پیچیده است که در این مطلب سعی می شود به زبان ساده مفهوم علمی این تفاوت رسانده شود .

ادامه مطلب


چگونه به همسر خود ابراز علاقه کنیم ؟
 

زن ها شنیدن کلمه دوستت دارم از همسر را خیلی دوست دارند و به همین خاطر تصور می کنند

گفتن این کلمه به همسر به اندازه شنیدن آن لذت بخش است . باید توجه داشت که نباید بر اساس نیازهای خودمان به همسرمان محبت کنیم بلکه باید نیازهای او را شناخته و

بر اساس آن به او ابراز علاقه نماییم تا لذت بیشتری از این جهت ببرد .

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها